مرگ یزدگرد سوم، آخرین پادشاه امپراتوری درخشان ساسانی، درسال ۳۱ هجری نقطة پایان داستان غمانگیز شکوه و استقلال در کشوری شد که از آیندهاش خبر نداشت.
The death of Yazd-i-gird the ۳rd، the last king of glorious Sasanian Empire، in ۶۵۱ A. D. became a tragic ending for the magnificence and independency of the country which did not know about its own future.
ایران که از اواخر دورة ساسانی همواره در مرزهای باختری خود در سرحدات کوفه و امارت حیره درگیر غارتهای اعراب بیابانگرد بود، اکنون با ظهور اسلام و گروِش اعراب حجاز و عراق به دین جدید دچار مشکلات تازهتری شد.
At the end of last couple decades of the sassanids، Iran that had been involved with rapacity of Arabian clans in Kuffeh and Hayrra borderlines، now، by the raising of Islam and the conversion of those Arabs of Hedjaz and Iraq to the new religion، faced to a newer problems.
آخرین نبردهای سپاه ایران با نومسلمانان نیز خبر از پیروزیهای قاطع و چشمگیر همسایههای غربی میداد. در نبرد جلولاء و نهاوند، یکی پس از دیگری پیروزی بهرة مسلمانان میشد. آخرین مقاومتهای یزدگرد هم با گریزهای متوالی بهسوی خاور و موضعگیریهای گاهبهگاه در کرمان و خراسان، نتیجهای نداد و او را تا مرو کشاند تا آنجا به دست ناشناسی در آسیابی کشته شود و آخرین امیدهای سامانبخشی به کاخ موریانهزدة ساسانی از میان برود. شاید عمدة دلایل شکست ساسانیان را بشود به صورت زیر دستهبندی کرد:
۱. استخدام دین زرتشت در دولت ساسانی؛
۲. نابرابریهای اجتماع ساسانی و فاصلهٔ بیتوجیه طبقاتی، میان طبقات فرودست و فرادست؛
۳. افزایش اندازة گزیت که برعهدة طبقات فرودست جامعة ساسانی بود؛
۴. ناامیدی مردم از دستگیری موبدان متعصب و دولت از ایشان در برابر فشارهای فزایندة دولتهای محلی و دولت مرکزی.
۵. فرسودگی سپاه ساسانی که نتیجة کشمکشهای متوالی ساسانیان با امپراتوری نیرومند روم شرقی، درگیری سرداران تمامتخواهِ با همدیگر در سالیان پایانی این دولت بود؛ و بالاخره
۶. بر تخت نشستن ۲۶ پادشاه بر اورنگ پادشاهی ساسانی که نتیجة عدم ثبات و پایداری در سیاست داخلی این دولت پرشکوه شده بود.
از اینرو، رسیدن بانگ مسلمانی به درون کشور اشرافیتها و طبقات اجتماعی باعث شد تا مردم ایران گروهگروه به دین جدید بگروند. دینی که اشرافزادة ساسانی را با سیاه حبشی برادر و برابر میدانست. آنان هم که میخواستند بر دین نیاکان خویش بمانند آزاد بودند به شرط اینکه جزیه بپردازند و این جزیه البته بهعنوان مالیات سرانه برای اتباع غیرمسلمان دارای مبنای قرآنی بود، در حقیقت فشارِ مضاعفی بر آنان وارد نمیساخت؛ چرا که پیشاز اسلام هم گزیت پرداخت میکردند. اما با اینحال، بهنوعی شهروند درجه دوم بهشمار میآمدند. «آنان میبایست بهگونهای در مکانهای عمومی رفتوآمد کنند که از دیگر مردم متمایز باشند؛ برای نمونه، یهودیان باید لباسهای قرمز یا زرد، مسیحیان با کمربند – زنّار- و صلیبی بر گردن، زنان میبایست دو کفش مختلف (یکی سیاه و یکی سفید) به پا کنند. ضمن اینکه در حمامها انداختن طوق آهنی، مسی و یا نقرهای بر گردن الزامی بود. حق حمل سلاح و سوارشدن بر اسب را نداشتند در صورت سوارشدن بر قاطر، باید خورجین را به یک سو میآویختند. ساختمانهای آنها نمیبایستی از ساختمان مسلمانان بلندتر باشد. حق نشستن در جلو و یا در مکانهای افتخاری را نداشتند. در خیابانها نمیبایست سر راه مسلمانان قرار بگیرند. اجازه نداشتند شراب و خوک را در معرض دیگران بگذارند. در مراسم جشن و سوگواری به اهل ذمه این اجازه داده نشده بود که انجیل و تورات را با صدای بلند بخوانند.»
با چیرگی اسلام تا دورجای خراسان بزرگ، وضعیت آنان که در جنگ به اسارت درآمدند دو حالت پیدا کرد؛ یا اسلام آوردند و خود را آزاد ساختند یا برای خدمتگزاری تازیان به حجاز وعراق برده شدند و به کارهای سختی چون کشت و کار و برآوردن بناهای سترگ گماشته شدند؛ از زنان نیز برای کارهای خانگی بهره میگرفتند. از معروفترینِ این بندیان، «ابولؤلؤ فیروز» بود که در آغاز غلام «مغیرة بن شُعبه» شده بود. وی بعدها «عمر بن خطّاب» را بهقتل رساند. ضمن اینکه عمربنخطاب – خلیفهٔ دوم مسلمین- با وضع قوانینی آنان را از دیگر مردم متفاوت کرد.
هرچند آنان که اسلام آوردند، نیز دستِکمی از بندیان نداشتند اما، همان اندک آزادی محدودی که بهرة آنان میشد کورسویی از امید را در دل آنان روشن میکرد.
چه آنان که در موطن خود اسلام آورده بودند و چه آنان که در سرزمینهای عرب به دین جدید میگرویدند، همگی «موالی» خواند میشدند که به تعبیری این عنوانی برای تحقیر و انتساب این افراد به طبقات فرودست جامعة اسلامی آن روزگار بود. عنوانی چون «موالی» برای مسلمانان ایرانی بسیار سنگینی میکرد؛ اصطلاحی دینی که برای آنان «دشنامی اجتماعی» محسوب میشد و بار معناییِ «غیرعربِ بیلیاقت» را بههمراه داشت.
با گذشت سالیان بیشتر از روزگار امویان، ستمکاری اینان نیز افزودهتر میشد و این دشوارگیری آنچنان بالا گرفت که «بعضی از سفهاء متعصبین عرب هیچکس را از اعاجم لایق فرمانروایی نمیدانستند و گفتی چنین میپنداشتند که خداوند تازیان را از میان خلایق برگزیده است تا بر جهان فرمانروایی کنند … این گروه متابعانِ غیرعرب خود را به صورتهای گوناگون تحقیر میکردند؛ مثلاً در مجلس ایشان مولی میبایست بر پای ایستد و چون یکی از موالی مردی از آنان را پیاده میدید بر او بود که از اسب فرود آید و اعرابی را برنشاند و خود در رکاب او رود.» حرکاتی از این دست از نو دولتیان اموی – هرچند خود از اشراف قریش بودند- سرانجام ایرانیان را بر آن داشت تا از هر فرصتی برای رهایی از ستم تازیان بهره ببرند. آنان با هر صدایی که در مخالفت با دولت مرکزی اموی بود همصدا میشدند و هر درفشی که بر میخاست، ایرانیان میخواستندش. برای نمونه وقتی «حجّاج بن یوسف ثقفی»، «عبدالرحمن بن اشعث» - عامل سیستان – را برای سرکوبی شاهِ کابل بدانسو گسیل کرده بود، چون «ابن اشعث» پیروزی و نیل به مقصود را تقریباً ناشدنی میدانست، درخواست بازگشت کرد اما «حجّاج» طی نامهای بهشدت او را نکوهید و «عبدالرحمنبناَشْعَث» هم سربرافراشت که در این میان موالی هم به او پیوستند. اما این شورش با کمک سپاهیان شام سرکوب شد و موالی بهسختی مالیده شدند؛ با اینهمه فتنه کاملاً نخوابید و یکی از موالی به نام «فیروز»، «حجّاج» را بسیار آزرد؛ بهطوریکه «حجاج» برای سرِ وی دههزار درهم جایزه گذاشت اما او نیز در پاسخ برای سر «حجاج» صدهزار درهم جایزه تعیین نمود. پس از فتنة «ابن اشعث»، «فیروز» به خراسان گریخت لیکن به دست «ابن مهلب» نامی به دست آمد و نزد «حجاج» فرستاده شد.
موالی تقریباً به هر گروهی که در برابر امویان قد علم میکرد، میپیوستند و برای هرکدام نیز دلایل خاص داشتند: به شیعیان پیوستند زیرا علی (ع) آنان را با تازیان برابر کرده بود و میان ایشان با دیگر مسلمانان، چه عرب و چه غیرعرب، تفاوت قائل نمیشد و دیگر اینکه اینان به اصل تفکر شیعه در باره امامت به عنوان نوعی باور مشترک فرهنگی مینگریستند. افزون بر این، ایرانیان به اعتبار خویشاوندی امام حسین (ع) با خانوادة یزدگرد سوم، برای ایشان حرمت و احترامی دو چندان برای وی قائل بودند. «علت دیگر آنکه تعلیمات آل علی بر مبنای عدالت و مساوات و برابری و حقیقتخواهی استوار بود، و این تعلیمات با طبع شعوبیه بیشتر سازگار میآمد، و چون شعوبی در این جهت همرنگ شیعی بود، خود را به مذهب تشیع میبست.»
«خروج مختار ثقفی» پردهای مشهور از نقاشیهای قهوهخانهای
به علاوه، موالی بهخاطر شهرت خوارج در داشتن «حس عدالتپرستی و مساواتجویی» که در آنان بارز و آشکار بود، بارها به آنان پیوسته بودند.
«روش موالی در پناهجستن از ستم عرب به اردوگاههای خوارج و پیوستن به صفوف آنها تا پایان خلافت دورة خلافت اموری ادامه داشته است، همچنین در منازعات شیعه با امویان نیز موالی شرکت میجستند. هرچند طغیان «حجر بن عدی» (۵۱ ق/۶۷۱ م) و قیام «حسین بن علی» (ع) در طف (۶۱ ق/۶۸۰ م) کاملاً صبغة عربی داشت، اما در شورش «مختار» موالی با شیعیان همراه بودند. بنابر مشهور، بیستهزار از موالی کوفه که «جند حمراء» خوانده میشدند و همه در اصل ایرانی بودند در لشکر «مختار» در آمدند. خوارج معتقد بودند که در خلافت، قرشی بودن، بلکه عربیت هم شرط نیست، و هرکس از هر طایفه و قبیله را میتوان به خلافت برگزید.] آنان [که خلافت موروثی را – آنچنانکه امویان و عباسیان میخواستند- خلاف دین میدانستند، با قیامها و جنبشهای خود سراسر حکومت اسلامی را دچار وحشت و اضطراب ساختند.»
بدینترتیب، پس از سالها گرایش و پیوست به گروههای اسلامی که با دولت اموی درگیر بودند، بالاخره «گروهی» با تفکری مشخص پا به آوردگاه نهاد که عمدتاً به تشیع گرایش داشت اما نمیتوان آن را فرقهای مذهبی نامید (هر چند که خط مذهب در آن کمرنگ نبود). با اینحال، بدون تردید «شعوبیه» یک نهضت هویتجو و رهاییخواه بود که برای دستیابی به تساوی اجتماعی و بازستانی حقوق غصبشدة ملتی بزرگ شکل گرفت و در این راه از تمام گزینههای ادبی، علمی و پیشینهٔ فرهنگی خود یاری جست و نتیجهٔ آن تأثیر عمدهٔ و مستقیمی است که افکار شعوبی در فرق دیگری چون معتزله، قرامطه، خوارج و زنادقه داشت.
این «گروه» با استناد به آیة شریفة «یا ایّها الناسِ اِنّا خَلَقناکُمْ مِنْ ذَکَرِ و اُنْثی ثُمَّ جَعَلْناکُمْ شُعُوبَاً و قَبائِلاً لِتَعارَفوا اِنَّ اَکْرَمَکُم عِندَ اللهِ اَتْقَکُم»، خواهان مساوات و عدالت اجتماعی از امویان شدند. از اینرو، «اهل تسویه» خوانده شدند و از آنجا که بخش عمدهای از موالی که در جنبشهای مختلف علیه امویان وگاه عباسیان، روستائیانی بودند که روی زمینهای دهقانان کار میکردند، در این گیرودار به شعارها و ادعاهایی – از جمله تقسیم اراضی زمینداران – را بر زبان میراندند، این بر اشراف خوش نمیآمد و یکی از دلایلی که آنان را زندیق مینامیدند، همین بوده است. چرا که میان این شعارها و اندیشههای مزدکی، مشابهتهای بسیار نزدیکی مییافتند.
اهل تسویه بعدها با انگشتگذاری بر واژة «شُعُوباً» داعیه برداشتند که در این آیه «شُعُوباً» بر «قَبائِلاً» مقدم شده است؛ و چون تقدم از دیدگاه بلاغی دال بر تأکید و ارحجیتِ مقدم بر متقدم است، از این رو «شَعْب» بر «قبیله» برتری و اولویت دارد؛ و از آنجا که «شَعْب» (ملت) شامل ایرانیان میشود و نه اعراب؛ چرا که نه دولت داشتهاند و نه درباری بوجود آوردهاند. بدین ترتیب، این گروه منسوب به «شُعُوب» شدند و «شعوبیه» نام گرفتند. هرچند خلیفهٔ اموی و پانعربیستهای متعصب – آنگونه که در مورد اسماعیل بن یسار نسایی عملکرد- بهشدت این صداها را خفه میکردند، لیکن در دورهٔ خلافت عباسی این صدای اعتراض گستردهتر شد و در سدهٔ سوم هجری به فریاد تبدیل گردید. ضمن اینکه ساختار حکومت عباسیان با امویان تفاوتهای بنیادین داشت. به گفتهٔ جاحظ «حکومت عباسی پارسیِ خراسانی و حکومت مروانیان عربیِ بیابانی. خلفای عباسی پا جای پای ساسانیان گذاشتند و تأثیرات ساسانی در بسیاری از شئون حیات سیاسی و اجتماعی عباسیان هویداست.»
جنبش ادبی شعوبیه
واکنش ایرانیان در برابر نفوذ عرب همیشه با شورش، عصبیت و هجو اعراب بهزبان شاعران همراه نبود. از یکسو، گنجایش حاصل از روحیة قناعت و بردباری ایرانی که ریشه در ذهنیت تاریخی آنان، متأثر از باور توده به نظام طبقاتی هزارهها، و همچنین دیرینة کهن ایشان در آفرینشهای ادبی، فرهنگی و علمی، از سوی دیگر، و نیز عصبیتهای خشک عربی- مذهبی که دامنگیر نگهدارندگان و خوانندگان آثار پهلوی میشد و انگِ زندیق را برای آنان به ارمغان میآورد، راه دیگری را پیش پای شعوبیان گشود: «جریان ترجمه». این جریان افزون بر شناساندن گنجینهٔ بزرگ حکمت و فرهنگ ایرانی، شرایطی را فراهم آورد تا بسیاری از آثار پهلوی که به عربی ترجمه شدند، بهگونهای حفظ شوند که در دورهها و سالیان بعد، پس از اینکه نمونههای پهلوی بهعلت شرایط سیاسی و اجتماعی خاص آنروزگار از میانرفتند، کار ترجمهٔ همین آثار از زبان عربی به زبان فارسی انجام شود؛ برای نمونه کار نصراله منشی در خصوص ترجمهٔ کلیلهودمنه که ابنمقفع از پهلوی به عربی انجام داد، از این دست بود.
راهاندازان این خیزش، با استناد به مفاخر خویش و گذشتة باشکوه خود با بیانی هنری – که در آن روزگار عمدتاً شعر بود– سعی در مفاخرة فرهنگی با تازیان داشتند و پشتوانة ایشان در این میان فهلویات، خوتاینامک، کلیلهودمنه، ایاتکار زریران، حماسههای پهلوانی و غیره بود و با بیان این نکته که اعراب نه تنها چیزی برای مفاخره و مباهات ندارند بلکه بسیار فرمایهتر از آن چیزی هستند که با ایرانیان برابر شوند، در تحقیر آنان کوشیدند. جریان شعوبیه عمدتاً جریانی ادبی، فرهنگی و علمی بود و عجیب نیست اگر در سرزمینی که مهمترین هنر آن صناعت شاعری است، نمودهای سیاسی و اجتماعی نیز بتوانند خود را در قوالب شعری بنمایانند؛ چه اگر چیزی جز این باشد بسیار شگفت مینماید.
«شعوبیه» برای بیان مرام و مقصود خود بیاز هر کار به ادب و ادبیات متوجه شدند و از طریق شعر، نثر، تألیف و ترجمه مقاصد خود را جامة عمل پوشاندند. در اشعارشان علاوه بر ذکر پیشینة درخشان و پرافتخار ملت خویش، همانکاری را پیشگرفتند که عرب با آنان کرده بود؛ یعنی خوارشماری عرب و برشماری آنچه که میتوانست تهمت و صفات پست برای عرب نامیده شود، از جمله مار و سوسمارخواری، موش و پشم شترخوردن، زندهبهگورکردن دختران و چندین صفت پست دیگر که اطلاق آنها به اعراب خشم آنان را برمیانگیخت وگاه سبب درگیریهای خونین میشد:
از این مارخوار اهرمن چهرگان
ز دانایی و شرم بیبهرگان
نه گنج و نه نام و نه تخت ونژاد
همی داد خواهند داد گیتی به باد
…
(۹/۳۱۵/)
ازین زاغساران بیآب و رنگ
نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ
… (۹/۳۱۵/)
ز شیر شترخوردن و سوسمار
عرب را به جایی رسیدهست کار
که تاج کیانی کند آرزو
تفو بر توای چرخ گردون تفو
… (۹/۳۲۱/)
اما نکتهٔ جالب توجه اینکه، تمام اشعار و رجزخوانیهای شعوبیها به زبان تازی تازی بود؛ چرا که این زبان، زبان رایج و تقریباً همهفهم آن روزگار بود. هرچند قلمروی زبان هم کاش نیافته بود و در پارهای موارد اعراب مهاجر در خراسان، کوفیان و همچنین شامیان نیز با زبان فارسی سخن میگفتند، اما دلیل اصلی این مسأله بهیقین این بوده که روی سخن «شعوبیه» با اعراب بود. و چه چیزای از این بالاتر که زبان خودِ اعراب که به قوام و سلاست و بلاغت آن بسیار ناز داشتند و آن را مایة فخر عرب میدانستند، سرکوفت بشنوند و تحقیر بشوند.
شمار این گروه تقریباً پس از دو قرن سکوت، در سدهٔ سوم فزونی یافت و شاعرانی چون «عبدالسلام» معروف به «دیکالجن»، «خُرَیمی»، «محمدبنابراهیم اصفهانی (المتوکلی)» و بسیاری دیگر از شاعران با اشعار خود به مبارزه با استیلای عرب پرداختند. و شاعرانی در میان پرچمداران شعوبی، نامیبلند کردند.
۱. اسماعیلبنیسار نسایی
نخستین کسی که در برابر تحقیرهای امویان زبان به مفاخر نیاکان و فرهنگ ملتش گشود، «اسماعیلبنیسار» از موالی بنیتمیم و از شعوبیان سرشناس دورة «عبدالملکبنمروان» و «هشمامبنعبدالملک» بود. هرچند او مداح این دو خلیفه بود لیکن در اشعاری حماسی و بسیار زهرافشان، به شکوه و عظمت پدران خود بالید ونژاد خود را مایة سربلندی نامید و اگرچه دشواریهای بسیار در این راه بر این پیشآمد، اما هرگز پا پس نکشید و دست از هجای تند امویان برنداشت. «اسماعیلبنیسار» در قصیدهای که بر «هشامبنعبدالملک» خواند، آنچنان خشم وی را برانگیخت که دستور داد او را به آب بیافکنند تنها زمانی که داشت خفه میشد، گفت او را از آب برکشیدند و به حجاز تبعید کرد.
اسماعیل به همراه دو برادرش، ابراهیم و محمد که آن دو نیز شاعر بودند، با وجودی که در تنگنا میزیستند لیکن هرگز دست از مفاخره و سرودن اشعاری که نسب و شرافتش را بیان میکرد پروایی نداشت و فاشافاش دیرینة ملی خود را به رخ تازیانِ میکشید.
ابوالفرج اصفهانی در بارهٔ او گفته است: «اسماعیل به تعصب و ایراندوستی و تفاخر و مباهات به ایرانیان مشهور بود، تعصب او موجب بدبختی و دربدری و ضرب و طرد او شده بود.»
به روزگار امویان، سختگیریهای بسیار، فرصت اعتراض گسترده و بیان افکار حماسی را به شعوبیان نداد اما در دورة عباسیان، آنگونه دکتر ذبیحالله صفا میگوید، به دو دلیل این فرصت دست داد: یکی اینکه اصولاً عباسیان به اندازة بنیامیّه تعصب خشک عربی نداشتند؛ و دیگر اینکه در این دوره، ایرانیان بسیاری در دستگاه خلافت عباسی وارد شده بودند. ضمن اینکه بایست به دو گزارة یاد شدة بالا، استقبال بیش از پیشِ تفکرات استقلالجویانه، بازگشت به ریشهها، و جستوجویِ هویت ملی را نیز افزود.
به دنبال این جریان، عرصة چالش فراختر شد و نیروهای تازهای پا به عرصه گذاشتند.» بشاربنبُرد تخارستانی «(متوفی به سال ۱۶۷ هجری) کهنژاد و اصل ایرانیاش به شاهزادگان تخارستان میرسید، در قصایدش آنچنان بیپروا به اعراب بدوی تاخت و آنان را دشنام و ناسزا گفت که گویی در نبردی ریشاریش در دفاع از ناموس و خاک وارد شده است. آوردهاند که حتی یکبار در پاسخ به عربی بدوی که گفته بود: «موالی را با شعر چهکار؟» در محضر یکی از بزرگان بصره، چنان قصیدهای بر زبان آورد که همة حاضران در شگفتی نشاند:
۲. بشاربنبُرد تخارستانی
بشاربنبُردبنیرجوع تخارستانی، شاعر نابینای شعوبی که «ابنقتیبه دینوری» کنیهاش را ابومُعاذ و لقب وی را مرعث (گوشوارهدار) ذکر میکند، و همو وی را زندیق میشمارد؛ او در بصره به دنیا آمد و سپس به بغداد رفت و در آغاز خلافت عباسیان از شاعران بزرگ این دوره شد. مرگ وی در سال ۱۶۸ هجری اتفاق افتاد و در بارهٔ او دو روایت هست: یکی اینکه چون متهم به زندقه شد توسط مهدی عباسی و بهدست حمدویه (معروف به صاحبالزنادقه) دستگیر شد و پس از تحمل هفتاد ضربهٔ تازیانه وفات کرد؛ و دیگر اینکه وقتی مهدی عباسی مورد هجای وی قرار گرفت، و از طرفی بشار جز میخوارگی و لهوولعب کار دیگر نداشت، لذا مهدی او را در آب خفه کرد.
اشعار او گاهی چنان گزنده و کلان بود که باعث شد تا به او عنوان زندیق – که یک برچسب مهلک فقهی و شرعی در آن روزگار بود- بچسبانند. مانند این شعر او:
ابلیسُ خیرٌ من ابیکُم آدَمَ
فَتَنَبَّهوا یا مَعْشَرَ الْفَجَّار
ابلیسُ مِن نارٍ و آدَمَ طینةً
وَ الاَرضُ لاتَسموا سُمُوَّ النّارِ
بشار صاحب ذوقی سرشار و طبعی لطیف بود و مکتب جدید در تصنیفها و غزلهای عاشقانه بهوجود آورد؛ بهطوریکه غزلهای او میان بانوان و کنیزکان، طرفداران زیادی پیدا کرد و کار به جایی رسید که مهدی عباسی، بشار را از سرودن غزل نهی کرد و هر که با غزل ترنم میکرد – از زن و مرد – اشعار بشار را حفظ میکرد و به خاطر میسپرد. اغلب اشعار او از میان رفته است و فقط پارهای از آنها در «وفیاتالاعیان» ابنخلکان و «الاغانی» ابوالفرج اصفهانی و چند تن دیگر دیده میشود.
۳. ابونُواس حَکَمی
حسنبنهانی حَکَمی معروف به «ابونُواس» در اهواز به دنیا آمد و در کوفه نزد ابوزید انصاری – یکی از سه لغتدان بزرگ ایندوره و از شعرای دربار هارونالرشید، مأمون و امین بود. در لهوولعب آنچنان بود که او را «شاعرالخمره» مینامیدند؛ اما در اواخر زندگانیاش از بادهنوشی برگشت و راه توبه و زهد را پیشگرفت. مهارت عمدهٔ وی در سرودن غزل بود، بهصورتیکه دربارهٔ محبوبهٔ خود میگوید:
لِلْحسنِ فِی وَجَناتِهِ بِدِعُ
ما إنْ یَمَّلُ الدَّرسَ قاریهَا
این شاعر بزرگ سهم بسیاری در انتقال سبک نغمات و آرازهای ایرانی به عرب دورهٔ عباسی داشت و بیگفتوگو ابونواس در شعر غنایی و خمریات بزرگترین شاعر جهان اسلام است، وی در قطعات تغزلی و عاشقانه، اسلوب نغمهسرایان قدیم ایران را که این نوع شعر را مدتها پیش از آنکه عربان با آن آشنا شوند به کمال رسانده بودند، پیروی کرده است.
فَإن قالو حرام قل حرامِ
وَ لکِن اللَّذاة فی الحرامِ
ابونواس نه تنها با برمکیان مرتبط بود بلکه ممدوح آنان بود و بسیار به گذشتة ایران اشاره میکرد و شاید همین باعث گردید که «متهم به زندقه شد و مجبورش کردند تا به تصویر مانی آب دهان بیافکند.»
۴. ابان بن عبدالحمید لاحقی
از مداحان خاندان برمک بود و نخستین کسی است که کلیلهودمنه را از پهلوی به نظم عربی درآورد. گذشته از کلیلهودمنه، کتابهای بسیاری چون کتاب سیرة (زندگانی) اردشیر، سیرة انوشیروان، بلوهر و بوداسف و سندبادنامه را بهنظم آورد. اشعار وی بیشتر در قالب مثنوی و مسمط بود.
آثاری که او از پهلوی به عربی ترجمه کرد، آنچنان تأثیری در غنیسازی فرهنگ تمثیلی و حکمی دنیای عرب و عالم اسلام برجای نهاد که مگر از ابنمقفع و سهلبنهارون دشتمیشانی، از هیچکس دیگر سرنزد. دکتر عیسی العاکوب معتقد است که ابان بهخاطر دریافت پاداشهای خیرهکنندهٔ برمکیان – بهویژه یحیی پسر خالد برمکی- دست به این ترجمهها میزد؛ اما نویسندة این سطور براین باور است که بدون داشتن روحیهای فراخور، بسیار دور مینماید که بتوان منظومهای پنجهزاربیتی سرود که تا این اندازه خواهان و اقبال داشته باشد. دلیل این ادعا نیز عبارتی است که دکتر العاکوب از در «الفهرست» (صص ۱۱۹-۱۱۸) و «طبقاتالشعرا» (ص ۲۴۰) آورده است: «] ابان [شاعر دربار برمکیان است و جوایز برمکیان را میان دیگر شاعران تقسیم میکرده است.» همچنین در این میان چنانچه پاداشی هم وجود داشته، بهخاطر سنتهای رایج آن روزگار و همینطور پشتیبانی همهجانبهٔ برمکیان از احیای فرهنگ و تمدن ایرانی است. آنان که لقب از عنوان هیربدیِ معبد «نوبهار» در بلخ گرفته بودند، در تشویق نویسندگان، شاعران، مترجمان و اساساً روند آفرینشهای ادبی و ترجمهٔ آثار ایرانی – و نیز چینی و هندی - دخالت مستقیم داشتند.
۵. سهلبنهارون دشتمیشانی
متولی بیتالحکمهی (گنجینهٔ خرد) بغداد، سهل که با دنبالهگیری ترجمههای که ابنمقفع از کلیلهودمنه و مزدک انجام داده بود، کتابهایی در زمینهٔ حکایات که اساساً جنبههای حکمتآمیز و پندآموز را در خود نهفته داشتند، به عربی ترجمه کرد؛ با آنچنان زبردستی و استادی که عرب و عجم را شیفته و شگفتزده کرد؛ به همین دلیل معاصرین وی به او لقب «بزرگمهر اسلام» دادند. از جمله آثاری که سهلبنهارون از فارسی به عربی ترجمه کرد میتوان از «تدبیر ملکالملک و السیاسه»، «ثعله و عفراء (کرمک و آهو)»، «النمر و الثعلب (پلنگ و روباه)»، «المخزومی والهذلیه»، «الوامق و العذراء»، «ندود و ودود»، «لدود و الغزالین» و همچنین الإخوان (که احتمالاً در بارهٔ مسائل اخلاقی و اجتماعی است).
شعوبیان پارسیگوی
شاید بهتر باشد که دیدگاه کلی نسبت به اعراب را به سه دستهٔ کلی زیر تقسیم کنیم:
۱) آنان که میان اعراب و ایرانیان تفاوتی قائل نبودند و تنها سنجهٔ برتری را تقوای هریک از ایشان میدانستند، اینان «اهل تسویه» بودند؛ از معروفترین چهرههای اینگروه باید از ناصرِ خسرو قبادیانی بلخی نام برد.
۲) آنان که با اعتقاد کامل به دین اسلام، ایرانیان را برتر از تازیان میشمردند و در آثار خود به فرهنگ و سنتهای نیاکان خویش میبالیدند که برجستهترین چهرهٔ این نگرش، حکیم ابوالقاسم فردوسی است. و
۳) گروهی که ضمن تفاخر بر پیشینه، دیرینه و افتخارات ایرانی، با اعراب و هرچه از مناسبتهای عربی بود مخالفت میکردند و آشکارا دم از مِی و کیش مغانه میزدند که چهرهٔ شاخص این دیدگاه نیز دقیقی طوسی بود.
هرچند زمانهٔ فردوسی زمانی است که بهخاطر بر سرِکارآمدن دولت نیمهمستقل ایرانی و سپس غزنویان تقریباً زمینههای موجود برای بروز افکار شعوبی کمتر شده بود، با این حال تفکر غالب شعوبی (با چهرهای خشن) کمرنگ شده بود اما در جایجای این سرزمین بودند کسانی که با رویکردی کهنگرایانه، تلاش داشتند تا با احیای آیینهای پیش از اسلام بار دیگر ریشههای خفتهٔ فرهنگ و آیین ایرانی، آنها را با سنتهای اسلامی بیامیزند و در حقیقت اسلامی ایرانیزه ایجاد کنند. «نیز خاطرهای هولآور سهچهار قرن پیش و قتل و غارتهای بیرحمانهٔ تازیان را از یاد نبرده بودند و نمیتوانستند دست از انتقام بکشند خاصه که در این هنگام لازم بود که از زحمات و فعالیتهای شعوبیان در گذشته بهرهبرداری گردد. و جا داشت، گویندگانی مقتدر و توانا، غرور ملی را از نو در ایرانیان بیدار کنند و توجه آنان را نسبت به مفاخر گذشته و تمدن و فرهنگی باستانی جلب کنند.»
بدینترتیب، حماسههایی چون شاهنامهٔ فردوسی، برزونامهٔ جهانگیری، گرشاسپنامهٔ اسدی توسی و همچنین مجموعههای منظومههای عاشقانه، که برخی از آنها خاستگاه پیش از اسلام داشتند (همچون ویسورامین)، پا به عرصهٔ ادبیات گذاشتند. و اینها بازگشتی به روحیهٔ شاد و خوشگذران پیش از اسلام بود.
در اینجا، برای نمونه فقط به فردوسی و رگههای شعوبیگری وی در شاهنامه میپردازم؛ به این دلیل که وی آشکارترین و برجستهترین نگاه را به این تفکر دارد.
فردوسی
بیگمان مشخصهٔ شعر حماسی – ملی فارسی در جهان فردوسی است. او که دهقانزاده بود، بنابر التزامهای خانوادگی بایستی ضمن حفظ سنتهای خانوادگی- که بخشی از آن حفظ میراث ملی بود- آنها را به نسل پس از خود انتقال دهد و فردوسی بیهیچکاست بهدنبال روایات مکتوبی بود که بخشی از آن را در شاهنامهٔ منثور ابومنصوری، برخی را در روایات شفاهی و پارهای دیگر را در ابیات سرودهٔ دقیقی یافت.
گفته میشود فردوسی راوی بیکموکاست متونی است که در دست داشته، اما آیا بهراستی میتواند از گرایشی ناخواسته بهنژاد ایرانی چشمپوشی نماید؟ او در برابر انیرانی که رودرروی ایرانیان میایستند، بسیار سختگیر و گذشتناپذیر است و تنها در مواردی بسیار انگشتشمار از انیران کسی را جوانمرد و راد میشناسد آنهم زمانی است که یا به ایران یاری رساندهاند، و یا هنگامی که با وصلتی به خاندانهای ایرانی پیوستهاند. شاهد این ادعا، در پرداختِ شخصیت «سرو» پادشاه سرزمین سواران نیزهگذار (یمن) است. سرو آن اندازه با گُهر هست که شایستهٔ پیوند خانوادگی با پادشاهی پر فرّ و زیب چون فریدون باشد؛ بهطوریکه فریدون سه دخترِ سرو را با فرستاندن جندل، از او خواستگاری میکند:
] جندل [زِ دهقان پرمایه کس را ندید
که پیوستهٔ آفــــریــدون را سزید
خردمند و روشدل و پاکتن
بیـــامد بر ســـرو شـاه یـمـن
نشـــان یـافت مـر او را درسـت
سهدختر چنانچون فریدن بجست
خـرامان بیامد به نزدیک سـرو
چنانچون بهپیش گل اندر تذرو
(۱/۸۳/۶۹-۶۶)
نمونههای دیگر این دعا «کاکوی» و «مهراب کابلخدای» هستند. هر دو نبیرهٔ ضحاکاند ولی کاکوی به این انگیزه که با منوچهر میجنگد، چهرهای بد و اهریمنی مییابد:
نبیرهء جهـاندار ضحــاک بود
شنیدم که «کاکوی» ناپاک بود
(۱/۲۶۰/۵ ملحقات)
ولی مهراب پادشاه کابل از آنجا که دختر بلند گیسوش– رودابه- به همسری با زال زر در میآید، با چهرهای آبرومند نمایانده میشود.
یکی پادشاه بود «مهــراب» نام
زبردست و باگنج و گستردهکام
به بالا بهکــردار آزاد سـرو
بهرُخ چون بهار و بهرفتن تذرو
دل بخردان داشت و مغز روان
دو کتف یلان و هُش موبدان
زِ ضحاک تازی گُهر داشتی
بهکابل همه بوم و بر داشتی
(۱/۱۵۵/۸-۲۹۵)
و یا اینکه در داستان خسرو پرویز، وقتی بهرام چوبینه، خسرو را منهزم کرد و او بهسوی روم میگریخت، در راه به یک عرب اصیل برمیخورد که ساربان کاروانی بود که از مصر میآمد و به حاشیهٔ فرات میرفت. او کسی جز «قیسبنحارث» نبود، میهماننوازی اعراب کاملاً در او تبلور مییابد و با آوردن مادهگاوی سر آن را میبُرد و برای خسرو و همراهانش خوراک فراهم میسازد.
بدو گفت خسرو که نام تو چیست
کجا خواهی رفت و کام تو چیست
بدو گفت من قیسبنحارثم
زِ آزادگـان عـرب وارثـم
به مصر آمدم با یکی کاروان
برین کاروان بر منـم ساروان
…
بدو گفت خسرو که از خوردنی
چه داری هم از چیـز گســتردنی
که ما ماندگانیم و هم گرسنه
نه توشست ما را نه بار و بنه
(۹/۶۹/۱۰۰۱-۹۸۶)
رویهمرفته، چه فردوسی و چه دیگر نویسندگان و مترجمان شعوبی، هنر و فرهنگی و دانش را بهرهٔ ایرانیان میدانند و نگاهشان به انیران همواره بهگونهای برتری نژادی آمیخته است که برپایهٔ گوهر نیک، خردورزی و ایمان راستین و عملی به آموزههای دینی استوار میباشد. فردوسی با عبارت «هنر نزد ایرانیان است و بس» همهٔ کمالات را به ایرانیان نسبت میدهد و جاحظ از زبان شعوبیان ایران نقل میکند: «هر که جویای خرد، ادب، دانش، پند، مثل، سخن ارجمند و معنای والاست، به سیرالملوک] (خداینامهها) [بنگرد.» و چنانچه بپذیریم که حکیم توس راوی راستین روایات است، بنابراین مجال تفاخر نژادی نداشته است و تنها آن را در واژگانی چون «ناپاک» و «بدگُهر» نشان دهد. اما در بهنظم درآوردن بخشهایی از تاریخ که مربوط به رویارویی ایرانیان و اعراب است، تا آنجا که میتواند- چه موجز و چه مطول- به تازیان میتازد؛ ورود آنان را بدشگونی و بداختری میداند و در جنگ قادسیه پس از سیماه رویارویی دو سپاه، رستمِ هرمزد، سردار یزدگرد سوم:
بیاورد صلّاب و اختر گرفت
ز روز بلا دست بر سر گرفت
(۹/یزدگرد/۳۲)
همان تیرو کیوان برابر شدست
عطارد به برج دوپیکر شدست
(۹/یزدگرد/۴۰)
بر ایرانیان زار و گریان شدم
ز ســاسـانیان نیز بریان شدم
دریغ این سر و تاج و این داد و تخت
دریغ این بزرگــی و این فرّ و بخت
کزین پس شکست آید از تازیان
ستـــاره نگردد مگر بر زیـــــان
بر سالیـــان چــارصد بگـــذرد
کزین تخمه گیتی کسی نشمرد
(۹/یزدگرد/۴۶-۴۳)
فردوسی در سایهٔ پرورش خانوادگی خود که بر پایهٔ آموزشهای خاص طبقهٔ فئودال استوار است و از ویژگیهای این طبقهٔ اجتماعی که در این دوره هنوز دهقان نامیده میشوند و همان بازماندگان اشرافیت زمیندار ساسانی هستند، و سخت به نظام طبقات اجتماعی پایبند میباشند. و شاید به همین انگیزه است که او را وامیدارد تا گذشته از بهرهٔ بسیار از ایمان و تقوای دینی، به نژادگی و ایرانی بودن خود ببالد و هموار به اعراب و ترکان نگاهی از بالا داشته باشد. او هیچ برابری میان ایرانی و انیرانی را بر نمیتابد و از زبان رستمِ هرمزد چنین میگوید:
چو با تخت منبر برابر کنند
همه نام بوبکر و عمّر کنند
تبه گردد این رنجهای دراز
نشیبی درازست پیش فراز
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر
زِ اختر همه تازیان راست بهر
…
بپوشند از ایشان گروهی سیاه
ز دیبا نهند از بر سر کلاه
نه تخت و نه تاج و نه زرینه کفش
نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش
برنجی یکی دیگری برخورد
بداد و ببخشش همی ننگرد
ز پیمان بگردند و ز راستی
گرامی شود کژی و کاستی
پیــاده شـــود مــردم جنگــــجوی
سوار آنکه لاف آرد و گفتوگوی
کشاورز جنگی شود بیهنر
نژاد و هنر کمتر آید ببر
…
شود بندهء بیهنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید بهکار
(۹/یزدگرد/۱۰۳-۸۸)
همین رستم در نامهای که در عنوانش نوشته شده است:
… از پـور هـرمــزد شـــاه
جهانپهلوان رستم نیکخواه
سوی سعد وقّاص جوینده جنـگ
جهان کرده بر خویشتن تاروتنگ
و با ستایش ایزد و درود بر پادشاه ساسانی، با همان نگاهِ از بالا، سادگی و بیهیبتی سپاه تازیان را با زبانی آخته به تمسخر میگیرد:
به نزد که جویی همی دستگاه
برهـنه سپهبد برهنـــه سپــاه
به نانی تو سیری و هم گرسنه
نه پیل و تخت و نه بار و بنه
…
] یزدگرد [ببخشد بهای سر تازیان
که بر گنج او زان نیاید زیان
شما را به دیده درون شرم نیست
ز راه خرد مهر و آزرم نیست
بدان چهر و زاد و آن مهر و خوی
چنین تـاج و تخت آمدت آرزوی
جهان گر براندازه جویی همی
سخـن برگــزافه نگویی همی
(۹/یزدگرد/۱۵۷-۱۳۶)
ازین مارخوار اهرمن چهرگان
ز دانایی و شــرم بیبهـــرگان
نه گنج و نه نامه و تخت ونژاد
همی داد خواهند گیتـی به باد
…
ازین زاغســــاران بیآب و رنگ
نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ
بدین تخت شاهی نهادست روی
شکم گرسنه، مرد دیهیم جوی
(۹/یزدگرد/)
رگههای شعوبی در دورهٔ معاصر
اگر بپذیریم که استیلای ملتی یا قومی بر ملت یا قوم دیگر میتواند زمینهساز آفرینش حماسه باشد، در دورهٔ حملهٔ اعراب و همچنین فتنهٔ جانسوز مغول، پادشاهی مغول و پهلوی بیشترین زمینهها فراهم شد. پس از فتوحات عرب و تبعات ناخوشایندی که جدا از اسلام و متأثر از روح جاهلی و بدوی اعراب آنزمان دامنگیر ایرانیان شد، شعوبیگری ریشه گرفت و پس از یکی دو سده به جریان نیرومندی تبدیل شد که از یکسو تندروی و نژادپرستی، و از سوی دیگر فرآیند آفرینشهای ادبی و جریان بسیار مؤثر ترجمه را بههمراه داشت. این ویژگی در حملة مغول نیز شکل گرفت و منجر به آفرینش حماسههای عرفانی شد که متأثر از ششهفت سده آموزشِ آموزههای دینی و آمیزش اقوام ترکتبار با مردم ایران بود. با درایت و شایستگی خاندان چند خانوادهٔ ایرانی (برمکیان، سهلیان، نوبختیان، …) در دستگاه خلافت عباسی، توانستند زمینهساز شراکت ایرانیان در امور خلافتی و حکومتی شوند و سرانجام زمینهساز پاگیری حکومتهای ایرانی شوند.
همچنین اگر بپذیریم که هرگاه فرهنگی مورد وهن و تعرض قرار گیرد، آنگاه بهدنبال یک بازتاب روانیِ کاملاً پذیرفته، مردم – بهویژه اگر ملتی سترگریشه چون ایران باشد- برای دفاع از فرهنگ خود بهعنوان آنچه در فراخنای هزارهها اندوختهاند، گزینههای مختلف و متفاوتی را برخواهند گزید.
نیمهٔ دوم پادشاهی قاجار، همزمان با پوستاندازی مرکز جهان یعنی اروپا و امریکا شد. رانهٔ انقلاب صنعتی با اختراع ماشین بخار توسط جیمز وات بهراه افتاد و پدیدههای دیگری چون تلگراف و تلفن را مورس و گراهام بل به جهان هدیهکردند؛ در نتیجه اخبار بسیار سریع جابهجا میشد و اطلاعات از طریق روزنامهها به مردم شهرها میرسد. مارکونی که رادیو را اختراع کرد، اخبار بسیار سریعتر و مناطق دورتری را زیر پوشش گرفت. اما همهٔ مسائل دنیا را اخبار نمیساخت. روزنامههای و ایستگاههای رادیویی ستونها و بخشهایی از خود را به مسائل ادبی و فرهنگی اختصاص دادند. پیامد این اطلاعرسانی، ارتقای تراز آگاهی همگانی و پروردگی زندگان و نخبگان شد. در این گیرودار ثروت پنهان و آشکار ایران مورد توجه کشورهای پیشرو صنعتی همچون انگلستان، فرانسه، بلژیک، آلمان و روسیه شد. روسها از دورهٔ تزارها سخت بهدنبال چنگاندازی به آبهای گرم خلیج فارس بودند؛ و انگلستان و فرانسه نیز با شناسایی منابع سرشار هندوستان و ایران، برای دستیابی به این ثروتهای بیحساب و ارزان در این دو سرزمینِ کهنریشه، با هم رقابتی سخت را آغاز کردند. آلمان هرچند از پیشروان فنآوری در اروپا بود، اما نگاهش به ایران از جنس دیگری بود؛ یعنی توجه به منابع ایران برایش در درجهٔ دوم اهمیت قرار داشت. اگرچه ایران در جنگ اول جهانی چندان آسیب ندید. اما راهبردهای جنگ جهانی دوم و اضافهشدن ژاپن و امریکا بهعنوان دو نیروی تازه به میدان، توازن قدرتهای سنتی جهان را از میان برد. پیشرویهای خیرهکنندة آلمان هیتلری که تقریباً چند روز پس از آغاز جنگ بسیاری از کشورها را اشغال کرد و مدتی بعد تا پشت دروازههای لنینگراد (سنپترزبورگ) رسید، برای روسیه و انگلستان چارهای جز این باقی نگذاشت که روز ۲۶ شهریور ۱۳۲۰ خورشیدی، درست یکروز پس از کنارهگیری رضاشاه از قدرت و برتختنشاندن پسرش محمدرضاشاه، ایران را از شمال و جنوب به اشغال خود درآورند. عملاً تمامیت ارضی کشور مورد تعرض قرار گرفت و بیثباتی و هرجومرج کشور را فراگرفت. در این میان عمدهٔ مردم تحت تأثیر گرایشهای نژادپرستانه که ملهم از تمایلاتِ آلماندوستانهٔ پهلوی بود و در داخل ترویج و تبلیغ میشد، دوست داشتند آلمان هیتلری برندهٔ نهایی جنگ باشد. اما وضعیت روشنفکران بهگونهای دیگر بود. گروهی از وابستگان، طرفدار انگلستان که عمدتاً زمینداران و اشراف بودند. ملیگرایان چشم به آلمان داشتند و روسیه هم قبلهٔ آمال روشنفکرانی بود که الگوهای خود را در احقاق حق تودهها و تبلور جامعهٔ پرولتاریا جستوجو میکردند. اینان روسیه را آشیانهای امن برای التجاء میدانستند. با این مختصر که پیرامون اوضاع و احوال سیاسی و اجتماعی اواخر قاجار و پهلوی اول گفته شد، میتوان به وضعیت ادبی این روزگار که کمابیش در سایهٔ همین درگیریهای سیاسی و تنشهای اجتماعی دامن مردم را گرفته بود، پی برد.
در دورهٔ مشروطه، وضعیت نظام استبدادی شاهان اندکمایهٔ قاجار، بازتابی تمام در اشعار شاعران و مقالات نویسندگان یافت. همانگونه که گفته شد، این نویسندگان و شاعران با اعتراض به وضعیت حاکم و رویارویی با سیاستمداران، در اوج آفرینش ادبی خود همواره از اساطیر و شخصیتهای حماسی و حماسههای کهن الگوبرداری کردهاند. مردم عصر تا شب در قهوهخانهها پای صحبت مرشد و نقال مینشستند و از رادیوها خبر و ترانه میشنیدند، با تکرار زنگ نامهای حماسی و اساطیری در اشعار شاعران روز پلی میان اساطیر و حماسه با دنیای امروز برقرار میکردند. عطش آنان برای آگاهی از آنچه در دنیا میگذرد انگیزههای کافی داشت؛ از جمله بیرونآمدن از روزمرگی، ارضای حس کنجکاوی و نگرانی دربارة آینده و اینکه فردا چه خواهد شد. اوضاع نابسامان ایران این دوره بسیاری از تحصیلکردگانِ دارالفنون و از فرنگبرگشتهها را با عرصهٔ سیسات کشاند. بدیهی که بهدلیل آشنایی این افراد با تحولات عمدهٔ جهان چون انقلاب بلشویکی در روسیه و تجربههای دمکراسی در فرانسه سرمشقهای این افراد برای پیگیری و انتخاب شگردهای مبارزه بوده است. در بازتاب روانی یک روحیهی ملی، که پایمال قدرتهای استثماری چون روسیه، انگلستان بود، عامل زمان، یک گزارهٔ انکارناپذیر است. ابزارهای مبارزه و همچنین راههای انتخاب شده بسیار متفاوت با هزارسال پیش بود. بهرهگیری از همان عناصر کهن و تلفیق آن با زندگی روزانه و عناصر سادهٔ شعری، شعری ساخت که بر زبان عوام جاری میشد و همچون شعار در همهجا میپیچید و ورد افواه شده بود. بدینترتیب، گونهای خاص از شعر، متأثر از همان عناصر شعوبی بار دیگر در ادبیات فارسی احیاء شد که به عنوان یک رسانه پیامش دشمنستیزی و از مختصاتش میتوان از رویکردی آشکار به عناصر ایرانی و باستانی نام برد.
در این میان گروهی علاوه بر دنبالگیری اهداف سیاسی خویش، نیمنگاهی نیز به فرم محتوی دارند که از جملهٔ آنان میتوان به تقی رفعت، ابوالقاسم لاهوتی، جعفر خامنهای و خانم شمس کسمایی نام برد.
۱. تقی رفعت
جوان پرشوری که از همرزمان شیخمحمد خیابانی بود و در سال ۱۲۶۸ خورشیدی در تبریز متولد شد. با زبانهای فارسی، عربی، ترکی و فرانسه آشنایی کامل داشت و به همهٔ این زبانها شعر سروده است. او تحصیلاتش را در ترکیه گذراند. وی بسیار خواهان نوگرایی در حوزهٔ ادبیات فارسی بود و بر این باور که ادبیات فارسی از منابع اصلی خودش بهدور افتاده است «و عملاً برای رخنه انداختن در این بنیان هزارساله به سرودن شعری پرداخت که هماز حیث فرم و هماز لحاظ مضمون با شیوهٔ شعری قدما تفاوت داشت. در آن قوافی رعایت نشده بود و مصرعهای متساوی نداشت، و بدینجهت مورد حملهٔ مدافعین شعر کلاسیک قرار گرفت. میتوان گفت که رفعت نخستین شاعر نوپردازی بود که اولین سنگ بنای شعر نو را گذاشت و رفت و فراموش شد.» او پس از ماجراهایی که برای شیخمحمد خیابانی پیش آمد، و بعد از شنیدن خبر مرگ دلخراش شیخ، در روز ۲۴ شهریور ۱۲۹۹ خودکشی کرد. از نمونه اشعار وی به نمونهٔ زیر میتوان به شعر «ای جوان ایرانی» اشاره کرد:
ای جوان ایرانی
برخیز، بامداد جوانی زِ نو دمید
آفاق خُهر را لب خورشید بوسهداد …
برخیز! صبح خنده نثارت خجسته باد
برخیز! روز ورزش و کوشش فرا رسید
برخیز و عزم جزمکن،ایپور نیکزاد
بر یأس تن مده، مکن از زندگی امید …
باید برای جنگ بقا نقشهئی کشید
باید، چو رفته رفت، به آینده رو نهاد…
یک فصل تازه میدمد از بهر نسل نو
یک نوبهار بارور، آبستن درو
برخیز و حرز جان بکن این عهد نیکفال
برخیز و باز راست کن آن قد تهمتن
برخیز و چون کمان که به زهکرد شست زال
پرتاب کن به جانب فردات جان و تن
۲. ابوالقاسم لاهوتی
ابوالقاسم الهامی، متخلص به ابوالقاسم لاهوتی در سال ۱۲۶۴ در کرمانشاه به دنیا آمد، و پس از ۷۲ سال زندگی پرفراز و نشیب که بیشتر آن در کودتا و افکار مربوط به آن گذشت، در سال ۱۳۳۶ خورشیدی در مسکو درگذشت و در کنار قبر لنین دفن شد. او از شخصیتهای برجستهای بود که در شوروی و اروپا بسیار سرشناس بود ولی بیشتر روزگارش به سیاست و کودتا و تلاش برای احیاء هویت ایرانی گذشت. گفته میشود که وی یکی از شاعران بزرگ معاصر بود که استعداد و نبوع شاعریاش حرام شد. از اشعار وی که تقریباً در همهٔ آنان اشارت و تلمیحاتی کم و زیاد به اساطیر و حماسهها دارد، یکی قصیدهٔ «ستایش» است؛ با مطلع:
کنون بباید مِی خورد در کرانة رود
زِ دست ساقی گلچهره با ترانة رود
که بیاختیار مقدمهٔ داستان رستم و اسفندیار را به ذهن متبادر میکند:
کنون باید خورد میِ خوشگوار
که می بوی مُشک آید از جویبار
در ابیات بعدی نیز اشاراتی به اسامی کهن دارد ولی وزن سنگین و موقر شعر و همچنین غلبهٔ عناصر شعر غنایی، آن را بیشتر به یک اثر رخوتآمیز تبدیل کرده است تا یک اثر حماسی؛ و یکی دو اشارهٔ حماسی در آن تنها سایهای از نوای نقالان قهوهخانهای با خود دارد تا رگهای از حماسهپردازی و شعر سیاسی که البته این شعر ظاهراً در هفدهسالگی سروده شده است و طبعاً بهدور از گرایشهای سیاسی پررنگ:
چنان ستم که به رستم زمستان کرد
نکرد هرگز توس و سپاه او به فرود
کجا به مشت توان آب بحر را پیمود
کهین عطایش آزادی جراید ماست
از اشعار دیگر وی میتوان از شعر «فداکاری کنیم» نام برد. شعری که خطاب آغازین با ایرانیان است و بهلحاظ همین مشمولیت عمومیاش، بیشتر به ترانه میماند و صور خیال و مایههای شعری آن چندان قوی نیست و درست این است که این سروده بیشتر و یا اصلاً ابرازی – تبلیغاتی است تا هنری و همچنین از ساختار نسبتاً سادهای که متناسب با دریافت عموم مخاطبانش باشد، آن را سروده است.
فداکاریکنیم
ایرانیان، ایرانیان
یاریکنیم، یاری کنیم
زخمیشده جسم وطن
خیزید غمخواری کنیم
ویران شده سامان ما
جان میکند جانان ما
یاران مدد کاری کنیم
…
غرش کنیمای مردمان
ای مردمان این زمان
چون دشمنان بیامان
خواهند ما زاری کنیم
بر ما روان میهن دمید
در دامن خود پرورید
دارد به ما چشم امید
با وی وفاداری کنیم
در حفظِ جانِ مردمان
برضد جنگ ظالمان
از بهر صلح این جهان
پیکار و پاداری کنیم
وی همچنین در شعرهای «وفای بهعهد» و «بالاملای» با درونمایههای وطنپرستی و نجات آن روبهرو میشویم:
بالاملای
آمد سحر و موسم کار است بالاملای
خوب تو دگر باعث عار است بالاملای
…
گردیده غمین مادر ایران
تو کودک ایرانی و ایران وطن توست
جان را تن بیعیب بهکار است بالاملای
...
پس جامة عزت بهبدن پوش
به جای تو نه گهواره بود، جای تو زین است
ای شیر پسر، وقت شکار است بالاملای
برخیز که دشمن به کمین است
نگذار وطن قسمت اغیار بگردد
با آنکه وطن را چو تو یار است بالاملای
ناموس وطن خوار بگردد
لاهوتی با ترجمههایی از تک شعرهای ویکتور هوگو و تنی چند از شاعران کمونیست، در حقیقت جامعهٔ ایدهآل را جامعهٔ کمونیستی بیطبقه میدانست؛ نمونههای این اشعار، ترجمهٔ شعر «سنگر خونین» از ویکتور هوگو، «وحدت و تشکیلات»، «سرود دهقان»، «وطن شادی»، «شیپور توده» و «کلمة شهادت رنجبری» است.
۳. شمس کسمایی
خانم شمس کسمایی در شهر یزد و به سال ۱۲۶۲ خورشیدی در یزدزاده شد. خانوادهٔ او اصالتاً گیلانی و از روستایی بهنام کسماء بودند و شهرت عمدهٔ این خاندان با تجارت سرشته شده بود. او با تاجری یزدی بهنام حسین اربابزاده ازدواج میکند و چون اربابزاده برای تجارت چای به روسیه (عشقآباد) میرود او هم به با شوهر همراه میشود و دهسالی را در آنجا اقامت میکند. در این مدت زبان روسی میآموزد و با متفکرین روسی آشنا میشود و از آنجا که همسرش بسیار به زبان و ادب فارسی علاقه داشت و در خارج از کشور به ترویج و تبلیغ و اعتلای آن بسیار کوشید از سوی دولت ایران نشان افتخار افتخار دریافت کرد. پس از اینکه اربابزاده در تجارت خود ورشکسته میشود آنها به ایران بازمیگردند و در تبریز ساکن میشوند. بهخاطر سابقهٔ آشنایی با اصول سوسیالیسم انقلابی، و با اطلاع از اینکه شیخمحمد خیابانی و تقی رفعت همان نظرات سوسیالیستهای روسی را دنبال میکنند. و به آنها و گروه نویسندگان نشریهٔ ادبی تجدد میپیوندد. بدینترتیب، خانهٔ او مرکز رفتوآمد روشنفکران میشود. در همین سالها دخترش صفا در گاردنپارتیهایی که در خانهای ترتیب میداد شعرهایش را میخواند. در سال ۱۲۹۹ پسرش اکبر که در نقاشی زبردست بود و شعور انقلابی در نوزدهسالگی بهدلیل پشتیبانی از مبارزان جنگل بهدست مرتجعین و فئودالهای گیلانی فجیعانه کشته میشود. در سال ۱۳۰۷ حسین اربابزاده در میگذرد و او برای فروش املاک پدریاش به یزد برمیگردد و با یک کارمندی بانک شاهی بهنام محمد حسین رشتیان ازدواج میکند. پس از پنجسال اقامت در یزد به تهران میآید و در اینجا نیز خانهاش محفل نیکاندیشان و روشنفکران بود تا اینکه در سال ۱۳۴۰ در ۷۸ سالگی در گمنامی سرای سپنج را به ما سپرد. جنازهاش را در گورستان وادیالسلام قم دفن و دیوانش ناپدید گردید از اشعار او تنها اندکی باقی مانده است که ژرفساخت آنها عمدتاً تصویری از شاعرهای متین، راسخ، آگاه و فرهیخته ارائه میدهد:
مدار افتخار
تا تکیهگاه نوع بشر سیم و زر بود
هرگز مکن توقع عهد برادری
تا اینکه حق به قوه ندارد برابری
غفلت برای ملت مشرق خطر بود
آنها که چشم دوخته در زیر پای ما
مخفی کشیده تیغِ طمع در قفای ما
مقصودشان تصرّف شمس و قمر بود
حاشا به التماس برآید صدای ما
باشد همیشه غیرت ما متکای ما
ایرانی ازنژاد خویش مفتخر بود.
The death of Yazd-i-gird the ۳rd، the last king of glorious Sasanian Empire، in ۶۵۱ A. D. became a tragic ending for the magnificence and independency of the country which did not know about its own future.
ایران که از اواخر دورة ساسانی همواره در مرزهای باختری خود در سرحدات کوفه و امارت حیره درگیر غارتهای اعراب بیابانگرد بود، اکنون با ظهور اسلام و گروِش اعراب حجاز و عراق به دین جدید دچار مشکلات تازهتری شد.
At the end of last couple decades of the sassanids، Iran that had been involved with rapacity of Arabian clans in Kuffeh and Hayrra borderlines، now، by the raising of Islam and the conversion of those Arabs of Hedjaz and Iraq to the new religion، faced to a newer problems.
آخرین نبردهای سپاه ایران با نومسلمانان نیز خبر از پیروزیهای قاطع و چشمگیر همسایههای غربی میداد. در نبرد جلولاء و نهاوند، یکی پس از دیگری پیروزی بهرة مسلمانان میشد. آخرین مقاومتهای یزدگرد هم با گریزهای متوالی بهسوی خاور و موضعگیریهای گاهبهگاه در کرمان و خراسان، نتیجهای نداد و او را تا مرو کشاند تا آنجا به دست ناشناسی در آسیابی کشته شود و آخرین امیدهای سامانبخشی به کاخ موریانهزدة ساسانی از میان برود. شاید عمدة دلایل شکست ساسانیان را بشود به صورت زیر دستهبندی کرد:
۱. استخدام دین زرتشت در دولت ساسانی؛
۲. نابرابریهای اجتماع ساسانی و فاصلهٔ بیتوجیه طبقاتی، میان طبقات فرودست و فرادست؛
۳. افزایش اندازة گزیت که برعهدة طبقات فرودست جامعة ساسانی بود؛
۴. ناامیدی مردم از دستگیری موبدان متعصب و دولت از ایشان در برابر فشارهای فزایندة دولتهای محلی و دولت مرکزی.
۵. فرسودگی سپاه ساسانی که نتیجة کشمکشهای متوالی ساسانیان با امپراتوری نیرومند روم شرقی، درگیری سرداران تمامتخواهِ با همدیگر در سالیان پایانی این دولت بود؛ و بالاخره
۶. بر تخت نشستن ۲۶ پادشاه بر اورنگ پادشاهی ساسانی که نتیجة عدم ثبات و پایداری در سیاست داخلی این دولت پرشکوه شده بود.
از اینرو، رسیدن بانگ مسلمانی به درون کشور اشرافیتها و طبقات اجتماعی باعث شد تا مردم ایران گروهگروه به دین جدید بگروند. دینی که اشرافزادة ساسانی را با سیاه حبشی برادر و برابر میدانست. آنان هم که میخواستند بر دین نیاکان خویش بمانند آزاد بودند به شرط اینکه جزیه بپردازند و این جزیه البته بهعنوان مالیات سرانه برای اتباع غیرمسلمان دارای مبنای قرآنی بود، در حقیقت فشارِ مضاعفی بر آنان وارد نمیساخت؛ چرا که پیشاز اسلام هم گزیت پرداخت میکردند. اما با اینحال، بهنوعی شهروند درجه دوم بهشمار میآمدند. «آنان میبایست بهگونهای در مکانهای عمومی رفتوآمد کنند که از دیگر مردم متمایز باشند؛ برای نمونه، یهودیان باید لباسهای قرمز یا زرد، مسیحیان با کمربند – زنّار- و صلیبی بر گردن، زنان میبایست دو کفش مختلف (یکی سیاه و یکی سفید) به پا کنند. ضمن اینکه در حمامها انداختن طوق آهنی، مسی و یا نقرهای بر گردن الزامی بود. حق حمل سلاح و سوارشدن بر اسب را نداشتند در صورت سوارشدن بر قاطر، باید خورجین را به یک سو میآویختند. ساختمانهای آنها نمیبایستی از ساختمان مسلمانان بلندتر باشد. حق نشستن در جلو و یا در مکانهای افتخاری را نداشتند. در خیابانها نمیبایست سر راه مسلمانان قرار بگیرند. اجازه نداشتند شراب و خوک را در معرض دیگران بگذارند. در مراسم جشن و سوگواری به اهل ذمه این اجازه داده نشده بود که انجیل و تورات را با صدای بلند بخوانند.»
با چیرگی اسلام تا دورجای خراسان بزرگ، وضعیت آنان که در جنگ به اسارت درآمدند دو حالت پیدا کرد؛ یا اسلام آوردند و خود را آزاد ساختند یا برای خدمتگزاری تازیان به حجاز وعراق برده شدند و به کارهای سختی چون کشت و کار و برآوردن بناهای سترگ گماشته شدند؛ از زنان نیز برای کارهای خانگی بهره میگرفتند. از معروفترینِ این بندیان، «ابولؤلؤ فیروز» بود که در آغاز غلام «مغیرة بن شُعبه» شده بود. وی بعدها «عمر بن خطّاب» را بهقتل رساند. ضمن اینکه عمربنخطاب – خلیفهٔ دوم مسلمین- با وضع قوانینی آنان را از دیگر مردم متفاوت کرد.
هرچند آنان که اسلام آوردند، نیز دستِکمی از بندیان نداشتند اما، همان اندک آزادی محدودی که بهرة آنان میشد کورسویی از امید را در دل آنان روشن میکرد.
چه آنان که در موطن خود اسلام آورده بودند و چه آنان که در سرزمینهای عرب به دین جدید میگرویدند، همگی «موالی» خواند میشدند که به تعبیری این عنوانی برای تحقیر و انتساب این افراد به طبقات فرودست جامعة اسلامی آن روزگار بود. عنوانی چون «موالی» برای مسلمانان ایرانی بسیار سنگینی میکرد؛ اصطلاحی دینی که برای آنان «دشنامی اجتماعی» محسوب میشد و بار معناییِ «غیرعربِ بیلیاقت» را بههمراه داشت.
با گذشت سالیان بیشتر از روزگار امویان، ستمکاری اینان نیز افزودهتر میشد و این دشوارگیری آنچنان بالا گرفت که «بعضی از سفهاء متعصبین عرب هیچکس را از اعاجم لایق فرمانروایی نمیدانستند و گفتی چنین میپنداشتند که خداوند تازیان را از میان خلایق برگزیده است تا بر جهان فرمانروایی کنند … این گروه متابعانِ غیرعرب خود را به صورتهای گوناگون تحقیر میکردند؛ مثلاً در مجلس ایشان مولی میبایست بر پای ایستد و چون یکی از موالی مردی از آنان را پیاده میدید بر او بود که از اسب فرود آید و اعرابی را برنشاند و خود در رکاب او رود.» حرکاتی از این دست از نو دولتیان اموی – هرچند خود از اشراف قریش بودند- سرانجام ایرانیان را بر آن داشت تا از هر فرصتی برای رهایی از ستم تازیان بهره ببرند. آنان با هر صدایی که در مخالفت با دولت مرکزی اموی بود همصدا میشدند و هر درفشی که بر میخاست، ایرانیان میخواستندش. برای نمونه وقتی «حجّاج بن یوسف ثقفی»، «عبدالرحمن بن اشعث» - عامل سیستان – را برای سرکوبی شاهِ کابل بدانسو گسیل کرده بود، چون «ابن اشعث» پیروزی و نیل به مقصود را تقریباً ناشدنی میدانست، درخواست بازگشت کرد اما «حجّاج» طی نامهای بهشدت او را نکوهید و «عبدالرحمنبناَشْعَث» هم سربرافراشت که در این میان موالی هم به او پیوستند. اما این شورش با کمک سپاهیان شام سرکوب شد و موالی بهسختی مالیده شدند؛ با اینهمه فتنه کاملاً نخوابید و یکی از موالی به نام «فیروز»، «حجّاج» را بسیار آزرد؛ بهطوریکه «حجاج» برای سرِ وی دههزار درهم جایزه گذاشت اما او نیز در پاسخ برای سر «حجاج» صدهزار درهم جایزه تعیین نمود. پس از فتنة «ابن اشعث»، «فیروز» به خراسان گریخت لیکن به دست «ابن مهلب» نامی به دست آمد و نزد «حجاج» فرستاده شد.
موالی تقریباً به هر گروهی که در برابر امویان قد علم میکرد، میپیوستند و برای هرکدام نیز دلایل خاص داشتند: به شیعیان پیوستند زیرا علی (ع) آنان را با تازیان برابر کرده بود و میان ایشان با دیگر مسلمانان، چه عرب و چه غیرعرب، تفاوت قائل نمیشد و دیگر اینکه اینان به اصل تفکر شیعه در باره امامت به عنوان نوعی باور مشترک فرهنگی مینگریستند. افزون بر این، ایرانیان به اعتبار خویشاوندی امام حسین (ع) با خانوادة یزدگرد سوم، برای ایشان حرمت و احترامی دو چندان برای وی قائل بودند. «علت دیگر آنکه تعلیمات آل علی بر مبنای عدالت و مساوات و برابری و حقیقتخواهی استوار بود، و این تعلیمات با طبع شعوبیه بیشتر سازگار میآمد، و چون شعوبی در این جهت همرنگ شیعی بود، خود را به مذهب تشیع میبست.»
«خروج مختار ثقفی» پردهای مشهور از نقاشیهای قهوهخانهای
به علاوه، موالی بهخاطر شهرت خوارج در داشتن «حس عدالتپرستی و مساواتجویی» که در آنان بارز و آشکار بود، بارها به آنان پیوسته بودند.
«روش موالی در پناهجستن از ستم عرب به اردوگاههای خوارج و پیوستن به صفوف آنها تا پایان خلافت دورة خلافت اموری ادامه داشته است، همچنین در منازعات شیعه با امویان نیز موالی شرکت میجستند. هرچند طغیان «حجر بن عدی» (۵۱ ق/۶۷۱ م) و قیام «حسین بن علی» (ع) در طف (۶۱ ق/۶۸۰ م) کاملاً صبغة عربی داشت، اما در شورش «مختار» موالی با شیعیان همراه بودند. بنابر مشهور، بیستهزار از موالی کوفه که «جند حمراء» خوانده میشدند و همه در اصل ایرانی بودند در لشکر «مختار» در آمدند. خوارج معتقد بودند که در خلافت، قرشی بودن، بلکه عربیت هم شرط نیست، و هرکس از هر طایفه و قبیله را میتوان به خلافت برگزید.] آنان [که خلافت موروثی را – آنچنانکه امویان و عباسیان میخواستند- خلاف دین میدانستند، با قیامها و جنبشهای خود سراسر حکومت اسلامی را دچار وحشت و اضطراب ساختند.»
بدینترتیب، پس از سالها گرایش و پیوست به گروههای اسلامی که با دولت اموی درگیر بودند، بالاخره «گروهی» با تفکری مشخص پا به آوردگاه نهاد که عمدتاً به تشیع گرایش داشت اما نمیتوان آن را فرقهای مذهبی نامید (هر چند که خط مذهب در آن کمرنگ نبود). با اینحال، بدون تردید «شعوبیه» یک نهضت هویتجو و رهاییخواه بود که برای دستیابی به تساوی اجتماعی و بازستانی حقوق غصبشدة ملتی بزرگ شکل گرفت و در این راه از تمام گزینههای ادبی، علمی و پیشینهٔ فرهنگی خود یاری جست و نتیجهٔ آن تأثیر عمدهٔ و مستقیمی است که افکار شعوبی در فرق دیگری چون معتزله، قرامطه، خوارج و زنادقه داشت.
این «گروه» با استناد به آیة شریفة «یا ایّها الناسِ اِنّا خَلَقناکُمْ مِنْ ذَکَرِ و اُنْثی ثُمَّ جَعَلْناکُمْ شُعُوبَاً و قَبائِلاً لِتَعارَفوا اِنَّ اَکْرَمَکُم عِندَ اللهِ اَتْقَکُم»، خواهان مساوات و عدالت اجتماعی از امویان شدند. از اینرو، «اهل تسویه» خوانده شدند و از آنجا که بخش عمدهای از موالی که در جنبشهای مختلف علیه امویان وگاه عباسیان، روستائیانی بودند که روی زمینهای دهقانان کار میکردند، در این گیرودار به شعارها و ادعاهایی – از جمله تقسیم اراضی زمینداران – را بر زبان میراندند، این بر اشراف خوش نمیآمد و یکی از دلایلی که آنان را زندیق مینامیدند، همین بوده است. چرا که میان این شعارها و اندیشههای مزدکی، مشابهتهای بسیار نزدیکی مییافتند.
اهل تسویه بعدها با انگشتگذاری بر واژة «شُعُوباً» داعیه برداشتند که در این آیه «شُعُوباً» بر «قَبائِلاً» مقدم شده است؛ و چون تقدم از دیدگاه بلاغی دال بر تأکید و ارحجیتِ مقدم بر متقدم است، از این رو «شَعْب» بر «قبیله» برتری و اولویت دارد؛ و از آنجا که «شَعْب» (ملت) شامل ایرانیان میشود و نه اعراب؛ چرا که نه دولت داشتهاند و نه درباری بوجود آوردهاند. بدین ترتیب، این گروه منسوب به «شُعُوب» شدند و «شعوبیه» نام گرفتند. هرچند خلیفهٔ اموی و پانعربیستهای متعصب – آنگونه که در مورد اسماعیل بن یسار نسایی عملکرد- بهشدت این صداها را خفه میکردند، لیکن در دورهٔ خلافت عباسی این صدای اعتراض گستردهتر شد و در سدهٔ سوم هجری به فریاد تبدیل گردید. ضمن اینکه ساختار حکومت عباسیان با امویان تفاوتهای بنیادین داشت. به گفتهٔ جاحظ «حکومت عباسی پارسیِ خراسانی و حکومت مروانیان عربیِ بیابانی. خلفای عباسی پا جای پای ساسانیان گذاشتند و تأثیرات ساسانی در بسیاری از شئون حیات سیاسی و اجتماعی عباسیان هویداست.»
جنبش ادبی شعوبیه
واکنش ایرانیان در برابر نفوذ عرب همیشه با شورش، عصبیت و هجو اعراب بهزبان شاعران همراه نبود. از یکسو، گنجایش حاصل از روحیة قناعت و بردباری ایرانی که ریشه در ذهنیت تاریخی آنان، متأثر از باور توده به نظام طبقاتی هزارهها، و همچنین دیرینة کهن ایشان در آفرینشهای ادبی، فرهنگی و علمی، از سوی دیگر، و نیز عصبیتهای خشک عربی- مذهبی که دامنگیر نگهدارندگان و خوانندگان آثار پهلوی میشد و انگِ زندیق را برای آنان به ارمغان میآورد، راه دیگری را پیش پای شعوبیان گشود: «جریان ترجمه». این جریان افزون بر شناساندن گنجینهٔ بزرگ حکمت و فرهنگ ایرانی، شرایطی را فراهم آورد تا بسیاری از آثار پهلوی که به عربی ترجمه شدند، بهگونهای حفظ شوند که در دورهها و سالیان بعد، پس از اینکه نمونههای پهلوی بهعلت شرایط سیاسی و اجتماعی خاص آنروزگار از میانرفتند، کار ترجمهٔ همین آثار از زبان عربی به زبان فارسی انجام شود؛ برای نمونه کار نصراله منشی در خصوص ترجمهٔ کلیلهودمنه که ابنمقفع از پهلوی به عربی انجام داد، از این دست بود.
راهاندازان این خیزش، با استناد به مفاخر خویش و گذشتة باشکوه خود با بیانی هنری – که در آن روزگار عمدتاً شعر بود– سعی در مفاخرة فرهنگی با تازیان داشتند و پشتوانة ایشان در این میان فهلویات، خوتاینامک، کلیلهودمنه، ایاتکار زریران، حماسههای پهلوانی و غیره بود و با بیان این نکته که اعراب نه تنها چیزی برای مفاخره و مباهات ندارند بلکه بسیار فرمایهتر از آن چیزی هستند که با ایرانیان برابر شوند، در تحقیر آنان کوشیدند. جریان شعوبیه عمدتاً جریانی ادبی، فرهنگی و علمی بود و عجیب نیست اگر در سرزمینی که مهمترین هنر آن صناعت شاعری است، نمودهای سیاسی و اجتماعی نیز بتوانند خود را در قوالب شعری بنمایانند؛ چه اگر چیزی جز این باشد بسیار شگفت مینماید.
«شعوبیه» برای بیان مرام و مقصود خود بیاز هر کار به ادب و ادبیات متوجه شدند و از طریق شعر، نثر، تألیف و ترجمه مقاصد خود را جامة عمل پوشاندند. در اشعارشان علاوه بر ذکر پیشینة درخشان و پرافتخار ملت خویش، همانکاری را پیشگرفتند که عرب با آنان کرده بود؛ یعنی خوارشماری عرب و برشماری آنچه که میتوانست تهمت و صفات پست برای عرب نامیده شود، از جمله مار و سوسمارخواری، موش و پشم شترخوردن، زندهبهگورکردن دختران و چندین صفت پست دیگر که اطلاق آنها به اعراب خشم آنان را برمیانگیخت وگاه سبب درگیریهای خونین میشد:
از این مارخوار اهرمن چهرگان
ز دانایی و شرم بیبهرگان
نه گنج و نه نام و نه تخت ونژاد
همی داد خواهند داد گیتی به باد
…
(۹/۳۱۵/)
ازین زاغساران بیآب و رنگ
نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ
… (۹/۳۱۵/)
ز شیر شترخوردن و سوسمار
عرب را به جایی رسیدهست کار
که تاج کیانی کند آرزو
تفو بر توای چرخ گردون تفو
… (۹/۳۲۱/)
اما نکتهٔ جالب توجه اینکه، تمام اشعار و رجزخوانیهای شعوبیها به زبان تازی تازی بود؛ چرا که این زبان، زبان رایج و تقریباً همهفهم آن روزگار بود. هرچند قلمروی زبان هم کاش نیافته بود و در پارهای موارد اعراب مهاجر در خراسان، کوفیان و همچنین شامیان نیز با زبان فارسی سخن میگفتند، اما دلیل اصلی این مسأله بهیقین این بوده که روی سخن «شعوبیه» با اعراب بود. و چه چیزای از این بالاتر که زبان خودِ اعراب که به قوام و سلاست و بلاغت آن بسیار ناز داشتند و آن را مایة فخر عرب میدانستند، سرکوفت بشنوند و تحقیر بشوند.
شمار این گروه تقریباً پس از دو قرن سکوت، در سدهٔ سوم فزونی یافت و شاعرانی چون «عبدالسلام» معروف به «دیکالجن»، «خُرَیمی»، «محمدبنابراهیم اصفهانی (المتوکلی)» و بسیاری دیگر از شاعران با اشعار خود به مبارزه با استیلای عرب پرداختند. و شاعرانی در میان پرچمداران شعوبی، نامیبلند کردند.
۱. اسماعیلبنیسار نسایی
نخستین کسی که در برابر تحقیرهای امویان زبان به مفاخر نیاکان و فرهنگ ملتش گشود، «اسماعیلبنیسار» از موالی بنیتمیم و از شعوبیان سرشناس دورة «عبدالملکبنمروان» و «هشمامبنعبدالملک» بود. هرچند او مداح این دو خلیفه بود لیکن در اشعاری حماسی و بسیار زهرافشان، به شکوه و عظمت پدران خود بالید ونژاد خود را مایة سربلندی نامید و اگرچه دشواریهای بسیار در این راه بر این پیشآمد، اما هرگز پا پس نکشید و دست از هجای تند امویان برنداشت. «اسماعیلبنیسار» در قصیدهای که بر «هشامبنعبدالملک» خواند، آنچنان خشم وی را برانگیخت که دستور داد او را به آب بیافکنند تنها زمانی که داشت خفه میشد، گفت او را از آب برکشیدند و به حجاز تبعید کرد.
اسماعیل به همراه دو برادرش، ابراهیم و محمد که آن دو نیز شاعر بودند، با وجودی که در تنگنا میزیستند لیکن هرگز دست از مفاخره و سرودن اشعاری که نسب و شرافتش را بیان میکرد پروایی نداشت و فاشافاش دیرینة ملی خود را به رخ تازیانِ میکشید.
ابوالفرج اصفهانی در بارهٔ او گفته است: «اسماعیل به تعصب و ایراندوستی و تفاخر و مباهات به ایرانیان مشهور بود، تعصب او موجب بدبختی و دربدری و ضرب و طرد او شده بود.»
به روزگار امویان، سختگیریهای بسیار، فرصت اعتراض گسترده و بیان افکار حماسی را به شعوبیان نداد اما در دورة عباسیان، آنگونه دکتر ذبیحالله صفا میگوید، به دو دلیل این فرصت دست داد: یکی اینکه اصولاً عباسیان به اندازة بنیامیّه تعصب خشک عربی نداشتند؛ و دیگر اینکه در این دوره، ایرانیان بسیاری در دستگاه خلافت عباسی وارد شده بودند. ضمن اینکه بایست به دو گزارة یاد شدة بالا، استقبال بیش از پیشِ تفکرات استقلالجویانه، بازگشت به ریشهها، و جستوجویِ هویت ملی را نیز افزود.
به دنبال این جریان، عرصة چالش فراختر شد و نیروهای تازهای پا به عرصه گذاشتند.» بشاربنبُرد تخارستانی «(متوفی به سال ۱۶۷ هجری) کهنژاد و اصل ایرانیاش به شاهزادگان تخارستان میرسید، در قصایدش آنچنان بیپروا به اعراب بدوی تاخت و آنان را دشنام و ناسزا گفت که گویی در نبردی ریشاریش در دفاع از ناموس و خاک وارد شده است. آوردهاند که حتی یکبار در پاسخ به عربی بدوی که گفته بود: «موالی را با شعر چهکار؟» در محضر یکی از بزرگان بصره، چنان قصیدهای بر زبان آورد که همة حاضران در شگفتی نشاند:
۲. بشاربنبُرد تخارستانی
بشاربنبُردبنیرجوع تخارستانی، شاعر نابینای شعوبی که «ابنقتیبه دینوری» کنیهاش را ابومُعاذ و لقب وی را مرعث (گوشوارهدار) ذکر میکند، و همو وی را زندیق میشمارد؛ او در بصره به دنیا آمد و سپس به بغداد رفت و در آغاز خلافت عباسیان از شاعران بزرگ این دوره شد. مرگ وی در سال ۱۶۸ هجری اتفاق افتاد و در بارهٔ او دو روایت هست: یکی اینکه چون متهم به زندقه شد توسط مهدی عباسی و بهدست حمدویه (معروف به صاحبالزنادقه) دستگیر شد و پس از تحمل هفتاد ضربهٔ تازیانه وفات کرد؛ و دیگر اینکه وقتی مهدی عباسی مورد هجای وی قرار گرفت، و از طرفی بشار جز میخوارگی و لهوولعب کار دیگر نداشت، لذا مهدی او را در آب خفه کرد.
اشعار او گاهی چنان گزنده و کلان بود که باعث شد تا به او عنوان زندیق – که یک برچسب مهلک فقهی و شرعی در آن روزگار بود- بچسبانند. مانند این شعر او:
ابلیسُ خیرٌ من ابیکُم آدَمَ
فَتَنَبَّهوا یا مَعْشَرَ الْفَجَّار
ابلیسُ مِن نارٍ و آدَمَ طینةً
وَ الاَرضُ لاتَسموا سُمُوَّ النّارِ
بشار صاحب ذوقی سرشار و طبعی لطیف بود و مکتب جدید در تصنیفها و غزلهای عاشقانه بهوجود آورد؛ بهطوریکه غزلهای او میان بانوان و کنیزکان، طرفداران زیادی پیدا کرد و کار به جایی رسید که مهدی عباسی، بشار را از سرودن غزل نهی کرد و هر که با غزل ترنم میکرد – از زن و مرد – اشعار بشار را حفظ میکرد و به خاطر میسپرد. اغلب اشعار او از میان رفته است و فقط پارهای از آنها در «وفیاتالاعیان» ابنخلکان و «الاغانی» ابوالفرج اصفهانی و چند تن دیگر دیده میشود.
۳. ابونُواس حَکَمی
حسنبنهانی حَکَمی معروف به «ابونُواس» در اهواز به دنیا آمد و در کوفه نزد ابوزید انصاری – یکی از سه لغتدان بزرگ ایندوره و از شعرای دربار هارونالرشید، مأمون و امین بود. در لهوولعب آنچنان بود که او را «شاعرالخمره» مینامیدند؛ اما در اواخر زندگانیاش از بادهنوشی برگشت و راه توبه و زهد را پیشگرفت. مهارت عمدهٔ وی در سرودن غزل بود، بهصورتیکه دربارهٔ محبوبهٔ خود میگوید:
لِلْحسنِ فِی وَجَناتِهِ بِدِعُ
ما إنْ یَمَّلُ الدَّرسَ قاریهَا
این شاعر بزرگ سهم بسیاری در انتقال سبک نغمات و آرازهای ایرانی به عرب دورهٔ عباسی داشت و بیگفتوگو ابونواس در شعر غنایی و خمریات بزرگترین شاعر جهان اسلام است، وی در قطعات تغزلی و عاشقانه، اسلوب نغمهسرایان قدیم ایران را که این نوع شعر را مدتها پیش از آنکه عربان با آن آشنا شوند به کمال رسانده بودند، پیروی کرده است.
فَإن قالو حرام قل حرامِ
وَ لکِن اللَّذاة فی الحرامِ
ابونواس نه تنها با برمکیان مرتبط بود بلکه ممدوح آنان بود و بسیار به گذشتة ایران اشاره میکرد و شاید همین باعث گردید که «متهم به زندقه شد و مجبورش کردند تا به تصویر مانی آب دهان بیافکند.»
۴. ابان بن عبدالحمید لاحقی
از مداحان خاندان برمک بود و نخستین کسی است که کلیلهودمنه را از پهلوی به نظم عربی درآورد. گذشته از کلیلهودمنه، کتابهای بسیاری چون کتاب سیرة (زندگانی) اردشیر، سیرة انوشیروان، بلوهر و بوداسف و سندبادنامه را بهنظم آورد. اشعار وی بیشتر در قالب مثنوی و مسمط بود.
آثاری که او از پهلوی به عربی ترجمه کرد، آنچنان تأثیری در غنیسازی فرهنگ تمثیلی و حکمی دنیای عرب و عالم اسلام برجای نهاد که مگر از ابنمقفع و سهلبنهارون دشتمیشانی، از هیچکس دیگر سرنزد. دکتر عیسی العاکوب معتقد است که ابان بهخاطر دریافت پاداشهای خیرهکنندهٔ برمکیان – بهویژه یحیی پسر خالد برمکی- دست به این ترجمهها میزد؛ اما نویسندة این سطور براین باور است که بدون داشتن روحیهای فراخور، بسیار دور مینماید که بتوان منظومهای پنجهزاربیتی سرود که تا این اندازه خواهان و اقبال داشته باشد. دلیل این ادعا نیز عبارتی است که دکتر العاکوب از در «الفهرست» (صص ۱۱۹-۱۱۸) و «طبقاتالشعرا» (ص ۲۴۰) آورده است: «] ابان [شاعر دربار برمکیان است و جوایز برمکیان را میان دیگر شاعران تقسیم میکرده است.» همچنین در این میان چنانچه پاداشی هم وجود داشته، بهخاطر سنتهای رایج آن روزگار و همینطور پشتیبانی همهجانبهٔ برمکیان از احیای فرهنگ و تمدن ایرانی است. آنان که لقب از عنوان هیربدیِ معبد «نوبهار» در بلخ گرفته بودند، در تشویق نویسندگان، شاعران، مترجمان و اساساً روند آفرینشهای ادبی و ترجمهٔ آثار ایرانی – و نیز چینی و هندی - دخالت مستقیم داشتند.
۵. سهلبنهارون دشتمیشانی
متولی بیتالحکمهی (گنجینهٔ خرد) بغداد، سهل که با دنبالهگیری ترجمههای که ابنمقفع از کلیلهودمنه و مزدک انجام داده بود، کتابهایی در زمینهٔ حکایات که اساساً جنبههای حکمتآمیز و پندآموز را در خود نهفته داشتند، به عربی ترجمه کرد؛ با آنچنان زبردستی و استادی که عرب و عجم را شیفته و شگفتزده کرد؛ به همین دلیل معاصرین وی به او لقب «بزرگمهر اسلام» دادند. از جمله آثاری که سهلبنهارون از فارسی به عربی ترجمه کرد میتوان از «تدبیر ملکالملک و السیاسه»، «ثعله و عفراء (کرمک و آهو)»، «النمر و الثعلب (پلنگ و روباه)»، «المخزومی والهذلیه»، «الوامق و العذراء»، «ندود و ودود»، «لدود و الغزالین» و همچنین الإخوان (که احتمالاً در بارهٔ مسائل اخلاقی و اجتماعی است).
شعوبیان پارسیگوی
شاید بهتر باشد که دیدگاه کلی نسبت به اعراب را به سه دستهٔ کلی زیر تقسیم کنیم:
۱) آنان که میان اعراب و ایرانیان تفاوتی قائل نبودند و تنها سنجهٔ برتری را تقوای هریک از ایشان میدانستند، اینان «اهل تسویه» بودند؛ از معروفترین چهرههای اینگروه باید از ناصرِ خسرو قبادیانی بلخی نام برد.
۲) آنان که با اعتقاد کامل به دین اسلام، ایرانیان را برتر از تازیان میشمردند و در آثار خود به فرهنگ و سنتهای نیاکان خویش میبالیدند که برجستهترین چهرهٔ این نگرش، حکیم ابوالقاسم فردوسی است. و
۳) گروهی که ضمن تفاخر بر پیشینه، دیرینه و افتخارات ایرانی، با اعراب و هرچه از مناسبتهای عربی بود مخالفت میکردند و آشکارا دم از مِی و کیش مغانه میزدند که چهرهٔ شاخص این دیدگاه نیز دقیقی طوسی بود.
هرچند زمانهٔ فردوسی زمانی است که بهخاطر بر سرِکارآمدن دولت نیمهمستقل ایرانی و سپس غزنویان تقریباً زمینههای موجود برای بروز افکار شعوبی کمتر شده بود، با این حال تفکر غالب شعوبی (با چهرهای خشن) کمرنگ شده بود اما در جایجای این سرزمین بودند کسانی که با رویکردی کهنگرایانه، تلاش داشتند تا با احیای آیینهای پیش از اسلام بار دیگر ریشههای خفتهٔ فرهنگ و آیین ایرانی، آنها را با سنتهای اسلامی بیامیزند و در حقیقت اسلامی ایرانیزه ایجاد کنند. «نیز خاطرهای هولآور سهچهار قرن پیش و قتل و غارتهای بیرحمانهٔ تازیان را از یاد نبرده بودند و نمیتوانستند دست از انتقام بکشند خاصه که در این هنگام لازم بود که از زحمات و فعالیتهای شعوبیان در گذشته بهرهبرداری گردد. و جا داشت، گویندگانی مقتدر و توانا، غرور ملی را از نو در ایرانیان بیدار کنند و توجه آنان را نسبت به مفاخر گذشته و تمدن و فرهنگی باستانی جلب کنند.»
بدینترتیب، حماسههایی چون شاهنامهٔ فردوسی، برزونامهٔ جهانگیری، گرشاسپنامهٔ اسدی توسی و همچنین مجموعههای منظومههای عاشقانه، که برخی از آنها خاستگاه پیش از اسلام داشتند (همچون ویسورامین)، پا به عرصهٔ ادبیات گذاشتند. و اینها بازگشتی به روحیهٔ شاد و خوشگذران پیش از اسلام بود.
در اینجا، برای نمونه فقط به فردوسی و رگههای شعوبیگری وی در شاهنامه میپردازم؛ به این دلیل که وی آشکارترین و برجستهترین نگاه را به این تفکر دارد.
فردوسی
بیگمان مشخصهٔ شعر حماسی – ملی فارسی در جهان فردوسی است. او که دهقانزاده بود، بنابر التزامهای خانوادگی بایستی ضمن حفظ سنتهای خانوادگی- که بخشی از آن حفظ میراث ملی بود- آنها را به نسل پس از خود انتقال دهد و فردوسی بیهیچکاست بهدنبال روایات مکتوبی بود که بخشی از آن را در شاهنامهٔ منثور ابومنصوری، برخی را در روایات شفاهی و پارهای دیگر را در ابیات سرودهٔ دقیقی یافت.
گفته میشود فردوسی راوی بیکموکاست متونی است که در دست داشته، اما آیا بهراستی میتواند از گرایشی ناخواسته بهنژاد ایرانی چشمپوشی نماید؟ او در برابر انیرانی که رودرروی ایرانیان میایستند، بسیار سختگیر و گذشتناپذیر است و تنها در مواردی بسیار انگشتشمار از انیران کسی را جوانمرد و راد میشناسد آنهم زمانی است که یا به ایران یاری رساندهاند، و یا هنگامی که با وصلتی به خاندانهای ایرانی پیوستهاند. شاهد این ادعا، در پرداختِ شخصیت «سرو» پادشاه سرزمین سواران نیزهگذار (یمن) است. سرو آن اندازه با گُهر هست که شایستهٔ پیوند خانوادگی با پادشاهی پر فرّ و زیب چون فریدون باشد؛ بهطوریکه فریدون سه دخترِ سرو را با فرستاندن جندل، از او خواستگاری میکند:
] جندل [زِ دهقان پرمایه کس را ندید
که پیوستهٔ آفــــریــدون را سزید
خردمند و روشدل و پاکتن
بیـــامد بر ســـرو شـاه یـمـن
نشـــان یـافت مـر او را درسـت
سهدختر چنانچون فریدن بجست
خـرامان بیامد به نزدیک سـرو
چنانچون بهپیش گل اندر تذرو
(۱/۸۳/۶۹-۶۶)
نمونههای دیگر این دعا «کاکوی» و «مهراب کابلخدای» هستند. هر دو نبیرهٔ ضحاکاند ولی کاکوی به این انگیزه که با منوچهر میجنگد، چهرهای بد و اهریمنی مییابد:
نبیرهء جهـاندار ضحــاک بود
شنیدم که «کاکوی» ناپاک بود
(۱/۲۶۰/۵ ملحقات)
ولی مهراب پادشاه کابل از آنجا که دختر بلند گیسوش– رودابه- به همسری با زال زر در میآید، با چهرهای آبرومند نمایانده میشود.
یکی پادشاه بود «مهــراب» نام
زبردست و باگنج و گستردهکام
به بالا بهکــردار آزاد سـرو
بهرُخ چون بهار و بهرفتن تذرو
دل بخردان داشت و مغز روان
دو کتف یلان و هُش موبدان
زِ ضحاک تازی گُهر داشتی
بهکابل همه بوم و بر داشتی
(۱/۱۵۵/۸-۲۹۵)
و یا اینکه در داستان خسرو پرویز، وقتی بهرام چوبینه، خسرو را منهزم کرد و او بهسوی روم میگریخت، در راه به یک عرب اصیل برمیخورد که ساربان کاروانی بود که از مصر میآمد و به حاشیهٔ فرات میرفت. او کسی جز «قیسبنحارث» نبود، میهماننوازی اعراب کاملاً در او تبلور مییابد و با آوردن مادهگاوی سر آن را میبُرد و برای خسرو و همراهانش خوراک فراهم میسازد.
بدو گفت خسرو که نام تو چیست
کجا خواهی رفت و کام تو چیست
بدو گفت من قیسبنحارثم
زِ آزادگـان عـرب وارثـم
به مصر آمدم با یکی کاروان
برین کاروان بر منـم ساروان
…
بدو گفت خسرو که از خوردنی
چه داری هم از چیـز گســتردنی
که ما ماندگانیم و هم گرسنه
نه توشست ما را نه بار و بنه
(۹/۶۹/۱۰۰۱-۹۸۶)
رویهمرفته، چه فردوسی و چه دیگر نویسندگان و مترجمان شعوبی، هنر و فرهنگی و دانش را بهرهٔ ایرانیان میدانند و نگاهشان به انیران همواره بهگونهای برتری نژادی آمیخته است که برپایهٔ گوهر نیک، خردورزی و ایمان راستین و عملی به آموزههای دینی استوار میباشد. فردوسی با عبارت «هنر نزد ایرانیان است و بس» همهٔ کمالات را به ایرانیان نسبت میدهد و جاحظ از زبان شعوبیان ایران نقل میکند: «هر که جویای خرد، ادب، دانش، پند، مثل، سخن ارجمند و معنای والاست، به سیرالملوک] (خداینامهها) [بنگرد.» و چنانچه بپذیریم که حکیم توس راوی راستین روایات است، بنابراین مجال تفاخر نژادی نداشته است و تنها آن را در واژگانی چون «ناپاک» و «بدگُهر» نشان دهد. اما در بهنظم درآوردن بخشهایی از تاریخ که مربوط به رویارویی ایرانیان و اعراب است، تا آنجا که میتواند- چه موجز و چه مطول- به تازیان میتازد؛ ورود آنان را بدشگونی و بداختری میداند و در جنگ قادسیه پس از سیماه رویارویی دو سپاه، رستمِ هرمزد، سردار یزدگرد سوم:
بیاورد صلّاب و اختر گرفت
ز روز بلا دست بر سر گرفت
(۹/یزدگرد/۳۲)
همان تیرو کیوان برابر شدست
عطارد به برج دوپیکر شدست
(۹/یزدگرد/۴۰)
بر ایرانیان زار و گریان شدم
ز ســاسـانیان نیز بریان شدم
دریغ این سر و تاج و این داد و تخت
دریغ این بزرگــی و این فرّ و بخت
کزین پس شکست آید از تازیان
ستـــاره نگردد مگر بر زیـــــان
بر سالیـــان چــارصد بگـــذرد
کزین تخمه گیتی کسی نشمرد
(۹/یزدگرد/۴۶-۴۳)
فردوسی در سایهٔ پرورش خانوادگی خود که بر پایهٔ آموزشهای خاص طبقهٔ فئودال استوار است و از ویژگیهای این طبقهٔ اجتماعی که در این دوره هنوز دهقان نامیده میشوند و همان بازماندگان اشرافیت زمیندار ساسانی هستند، و سخت به نظام طبقات اجتماعی پایبند میباشند. و شاید به همین انگیزه است که او را وامیدارد تا گذشته از بهرهٔ بسیار از ایمان و تقوای دینی، به نژادگی و ایرانی بودن خود ببالد و هموار به اعراب و ترکان نگاهی از بالا داشته باشد. او هیچ برابری میان ایرانی و انیرانی را بر نمیتابد و از زبان رستمِ هرمزد چنین میگوید:
چو با تخت منبر برابر کنند
همه نام بوبکر و عمّر کنند
تبه گردد این رنجهای دراز
نشیبی درازست پیش فراز
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر
زِ اختر همه تازیان راست بهر
…
بپوشند از ایشان گروهی سیاه
ز دیبا نهند از بر سر کلاه
نه تخت و نه تاج و نه زرینه کفش
نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش
برنجی یکی دیگری برخورد
بداد و ببخشش همی ننگرد
ز پیمان بگردند و ز راستی
گرامی شود کژی و کاستی
پیــاده شـــود مــردم جنگــــجوی
سوار آنکه لاف آرد و گفتوگوی
کشاورز جنگی شود بیهنر
نژاد و هنر کمتر آید ببر
…
شود بندهء بیهنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید بهکار
(۹/یزدگرد/۱۰۳-۸۸)
همین رستم در نامهای که در عنوانش نوشته شده است:
… از پـور هـرمــزد شـــاه
جهانپهلوان رستم نیکخواه
سوی سعد وقّاص جوینده جنـگ
جهان کرده بر خویشتن تاروتنگ
و با ستایش ایزد و درود بر پادشاه ساسانی، با همان نگاهِ از بالا، سادگی و بیهیبتی سپاه تازیان را با زبانی آخته به تمسخر میگیرد:
به نزد که جویی همی دستگاه
برهـنه سپهبد برهنـــه سپــاه
به نانی تو سیری و هم گرسنه
نه پیل و تخت و نه بار و بنه
…
] یزدگرد [ببخشد بهای سر تازیان
که بر گنج او زان نیاید زیان
شما را به دیده درون شرم نیست
ز راه خرد مهر و آزرم نیست
بدان چهر و زاد و آن مهر و خوی
چنین تـاج و تخت آمدت آرزوی
جهان گر براندازه جویی همی
سخـن برگــزافه نگویی همی
(۹/یزدگرد/۱۵۷-۱۳۶)
ازین مارخوار اهرمن چهرگان
ز دانایی و شــرم بیبهـــرگان
نه گنج و نه نامه و تخت ونژاد
همی داد خواهند گیتـی به باد
…
ازین زاغســــاران بیآب و رنگ
نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ
بدین تخت شاهی نهادست روی
شکم گرسنه، مرد دیهیم جوی
(۹/یزدگرد/)
رگههای شعوبی در دورهٔ معاصر
اگر بپذیریم که استیلای ملتی یا قومی بر ملت یا قوم دیگر میتواند زمینهساز آفرینش حماسه باشد، در دورهٔ حملهٔ اعراب و همچنین فتنهٔ جانسوز مغول، پادشاهی مغول و پهلوی بیشترین زمینهها فراهم شد. پس از فتوحات عرب و تبعات ناخوشایندی که جدا از اسلام و متأثر از روح جاهلی و بدوی اعراب آنزمان دامنگیر ایرانیان شد، شعوبیگری ریشه گرفت و پس از یکی دو سده به جریان نیرومندی تبدیل شد که از یکسو تندروی و نژادپرستی، و از سوی دیگر فرآیند آفرینشهای ادبی و جریان بسیار مؤثر ترجمه را بههمراه داشت. این ویژگی در حملة مغول نیز شکل گرفت و منجر به آفرینش حماسههای عرفانی شد که متأثر از ششهفت سده آموزشِ آموزههای دینی و آمیزش اقوام ترکتبار با مردم ایران بود. با درایت و شایستگی خاندان چند خانوادهٔ ایرانی (برمکیان، سهلیان، نوبختیان، …) در دستگاه خلافت عباسی، توانستند زمینهساز شراکت ایرانیان در امور خلافتی و حکومتی شوند و سرانجام زمینهساز پاگیری حکومتهای ایرانی شوند.
همچنین اگر بپذیریم که هرگاه فرهنگی مورد وهن و تعرض قرار گیرد، آنگاه بهدنبال یک بازتاب روانیِ کاملاً پذیرفته، مردم – بهویژه اگر ملتی سترگریشه چون ایران باشد- برای دفاع از فرهنگ خود بهعنوان آنچه در فراخنای هزارهها اندوختهاند، گزینههای مختلف و متفاوتی را برخواهند گزید.
نیمهٔ دوم پادشاهی قاجار، همزمان با پوستاندازی مرکز جهان یعنی اروپا و امریکا شد. رانهٔ انقلاب صنعتی با اختراع ماشین بخار توسط جیمز وات بهراه افتاد و پدیدههای دیگری چون تلگراف و تلفن را مورس و گراهام بل به جهان هدیهکردند؛ در نتیجه اخبار بسیار سریع جابهجا میشد و اطلاعات از طریق روزنامهها به مردم شهرها میرسد. مارکونی که رادیو را اختراع کرد، اخبار بسیار سریعتر و مناطق دورتری را زیر پوشش گرفت. اما همهٔ مسائل دنیا را اخبار نمیساخت. روزنامههای و ایستگاههای رادیویی ستونها و بخشهایی از خود را به مسائل ادبی و فرهنگی اختصاص دادند. پیامد این اطلاعرسانی، ارتقای تراز آگاهی همگانی و پروردگی زندگان و نخبگان شد. در این گیرودار ثروت پنهان و آشکار ایران مورد توجه کشورهای پیشرو صنعتی همچون انگلستان، فرانسه، بلژیک، آلمان و روسیه شد. روسها از دورهٔ تزارها سخت بهدنبال چنگاندازی به آبهای گرم خلیج فارس بودند؛ و انگلستان و فرانسه نیز با شناسایی منابع سرشار هندوستان و ایران، برای دستیابی به این ثروتهای بیحساب و ارزان در این دو سرزمینِ کهنریشه، با هم رقابتی سخت را آغاز کردند. آلمان هرچند از پیشروان فنآوری در اروپا بود، اما نگاهش به ایران از جنس دیگری بود؛ یعنی توجه به منابع ایران برایش در درجهٔ دوم اهمیت قرار داشت. اگرچه ایران در جنگ اول جهانی چندان آسیب ندید. اما راهبردهای جنگ جهانی دوم و اضافهشدن ژاپن و امریکا بهعنوان دو نیروی تازه به میدان، توازن قدرتهای سنتی جهان را از میان برد. پیشرویهای خیرهکنندة آلمان هیتلری که تقریباً چند روز پس از آغاز جنگ بسیاری از کشورها را اشغال کرد و مدتی بعد تا پشت دروازههای لنینگراد (سنپترزبورگ) رسید، برای روسیه و انگلستان چارهای جز این باقی نگذاشت که روز ۲۶ شهریور ۱۳۲۰ خورشیدی، درست یکروز پس از کنارهگیری رضاشاه از قدرت و برتختنشاندن پسرش محمدرضاشاه، ایران را از شمال و جنوب به اشغال خود درآورند. عملاً تمامیت ارضی کشور مورد تعرض قرار گرفت و بیثباتی و هرجومرج کشور را فراگرفت. در این میان عمدهٔ مردم تحت تأثیر گرایشهای نژادپرستانه که ملهم از تمایلاتِ آلماندوستانهٔ پهلوی بود و در داخل ترویج و تبلیغ میشد، دوست داشتند آلمان هیتلری برندهٔ نهایی جنگ باشد. اما وضعیت روشنفکران بهگونهای دیگر بود. گروهی از وابستگان، طرفدار انگلستان که عمدتاً زمینداران و اشراف بودند. ملیگرایان چشم به آلمان داشتند و روسیه هم قبلهٔ آمال روشنفکرانی بود که الگوهای خود را در احقاق حق تودهها و تبلور جامعهٔ پرولتاریا جستوجو میکردند. اینان روسیه را آشیانهای امن برای التجاء میدانستند. با این مختصر که پیرامون اوضاع و احوال سیاسی و اجتماعی اواخر قاجار و پهلوی اول گفته شد، میتوان به وضعیت ادبی این روزگار که کمابیش در سایهٔ همین درگیریهای سیاسی و تنشهای اجتماعی دامن مردم را گرفته بود، پی برد.
در دورهٔ مشروطه، وضعیت نظام استبدادی شاهان اندکمایهٔ قاجار، بازتابی تمام در اشعار شاعران و مقالات نویسندگان یافت. همانگونه که گفته شد، این نویسندگان و شاعران با اعتراض به وضعیت حاکم و رویارویی با سیاستمداران، در اوج آفرینش ادبی خود همواره از اساطیر و شخصیتهای حماسی و حماسههای کهن الگوبرداری کردهاند. مردم عصر تا شب در قهوهخانهها پای صحبت مرشد و نقال مینشستند و از رادیوها خبر و ترانه میشنیدند، با تکرار زنگ نامهای حماسی و اساطیری در اشعار شاعران روز پلی میان اساطیر و حماسه با دنیای امروز برقرار میکردند. عطش آنان برای آگاهی از آنچه در دنیا میگذرد انگیزههای کافی داشت؛ از جمله بیرونآمدن از روزمرگی، ارضای حس کنجکاوی و نگرانی دربارة آینده و اینکه فردا چه خواهد شد. اوضاع نابسامان ایران این دوره بسیاری از تحصیلکردگانِ دارالفنون و از فرنگبرگشتهها را با عرصهٔ سیسات کشاند. بدیهی که بهدلیل آشنایی این افراد با تحولات عمدهٔ جهان چون انقلاب بلشویکی در روسیه و تجربههای دمکراسی در فرانسه سرمشقهای این افراد برای پیگیری و انتخاب شگردهای مبارزه بوده است. در بازتاب روانی یک روحیهی ملی، که پایمال قدرتهای استثماری چون روسیه، انگلستان بود، عامل زمان، یک گزارهٔ انکارناپذیر است. ابزارهای مبارزه و همچنین راههای انتخاب شده بسیار متفاوت با هزارسال پیش بود. بهرهگیری از همان عناصر کهن و تلفیق آن با زندگی روزانه و عناصر سادهٔ شعری، شعری ساخت که بر زبان عوام جاری میشد و همچون شعار در همهجا میپیچید و ورد افواه شده بود. بدینترتیب، گونهای خاص از شعر، متأثر از همان عناصر شعوبی بار دیگر در ادبیات فارسی احیاء شد که به عنوان یک رسانه پیامش دشمنستیزی و از مختصاتش میتوان از رویکردی آشکار به عناصر ایرانی و باستانی نام برد.
در این میان گروهی علاوه بر دنبالگیری اهداف سیاسی خویش، نیمنگاهی نیز به فرم محتوی دارند که از جملهٔ آنان میتوان به تقی رفعت، ابوالقاسم لاهوتی، جعفر خامنهای و خانم شمس کسمایی نام برد.
۱. تقی رفعت
جوان پرشوری که از همرزمان شیخمحمد خیابانی بود و در سال ۱۲۶۸ خورشیدی در تبریز متولد شد. با زبانهای فارسی، عربی، ترکی و فرانسه آشنایی کامل داشت و به همهٔ این زبانها شعر سروده است. او تحصیلاتش را در ترکیه گذراند. وی بسیار خواهان نوگرایی در حوزهٔ ادبیات فارسی بود و بر این باور که ادبیات فارسی از منابع اصلی خودش بهدور افتاده است «و عملاً برای رخنه انداختن در این بنیان هزارساله به سرودن شعری پرداخت که هماز حیث فرم و هماز لحاظ مضمون با شیوهٔ شعری قدما تفاوت داشت. در آن قوافی رعایت نشده بود و مصرعهای متساوی نداشت، و بدینجهت مورد حملهٔ مدافعین شعر کلاسیک قرار گرفت. میتوان گفت که رفعت نخستین شاعر نوپردازی بود که اولین سنگ بنای شعر نو را گذاشت و رفت و فراموش شد.» او پس از ماجراهایی که برای شیخمحمد خیابانی پیش آمد، و بعد از شنیدن خبر مرگ دلخراش شیخ، در روز ۲۴ شهریور ۱۲۹۹ خودکشی کرد. از نمونه اشعار وی به نمونهٔ زیر میتوان به شعر «ای جوان ایرانی» اشاره کرد:
ای جوان ایرانی
برخیز، بامداد جوانی زِ نو دمید
آفاق خُهر را لب خورشید بوسهداد …
برخیز! صبح خنده نثارت خجسته باد
برخیز! روز ورزش و کوشش فرا رسید
برخیز و عزم جزمکن،ایپور نیکزاد
بر یأس تن مده، مکن از زندگی امید …
باید برای جنگ بقا نقشهئی کشید
باید، چو رفته رفت، به آینده رو نهاد…
یک فصل تازه میدمد از بهر نسل نو
یک نوبهار بارور، آبستن درو
برخیز و حرز جان بکن این عهد نیکفال
برخیز و باز راست کن آن قد تهمتن
برخیز و چون کمان که به زهکرد شست زال
پرتاب کن به جانب فردات جان و تن
۲. ابوالقاسم لاهوتی
ابوالقاسم الهامی، متخلص به ابوالقاسم لاهوتی در سال ۱۲۶۴ در کرمانشاه به دنیا آمد، و پس از ۷۲ سال زندگی پرفراز و نشیب که بیشتر آن در کودتا و افکار مربوط به آن گذشت، در سال ۱۳۳۶ خورشیدی در مسکو درگذشت و در کنار قبر لنین دفن شد. او از شخصیتهای برجستهای بود که در شوروی و اروپا بسیار سرشناس بود ولی بیشتر روزگارش به سیاست و کودتا و تلاش برای احیاء هویت ایرانی گذشت. گفته میشود که وی یکی از شاعران بزرگ معاصر بود که استعداد و نبوع شاعریاش حرام شد. از اشعار وی که تقریباً در همهٔ آنان اشارت و تلمیحاتی کم و زیاد به اساطیر و حماسهها دارد، یکی قصیدهٔ «ستایش» است؛ با مطلع:
کنون بباید مِی خورد در کرانة رود
زِ دست ساقی گلچهره با ترانة رود
که بیاختیار مقدمهٔ داستان رستم و اسفندیار را به ذهن متبادر میکند:
کنون باید خورد میِ خوشگوار
که می بوی مُشک آید از جویبار
در ابیات بعدی نیز اشاراتی به اسامی کهن دارد ولی وزن سنگین و موقر شعر و همچنین غلبهٔ عناصر شعر غنایی، آن را بیشتر به یک اثر رخوتآمیز تبدیل کرده است تا یک اثر حماسی؛ و یکی دو اشارهٔ حماسی در آن تنها سایهای از نوای نقالان قهوهخانهای با خود دارد تا رگهای از حماسهپردازی و شعر سیاسی که البته این شعر ظاهراً در هفدهسالگی سروده شده است و طبعاً بهدور از گرایشهای سیاسی پررنگ:
چنان ستم که به رستم زمستان کرد
نکرد هرگز توس و سپاه او به فرود
کجا به مشت توان آب بحر را پیمود
کهین عطایش آزادی جراید ماست
از اشعار دیگر وی میتوان از شعر «فداکاری کنیم» نام برد. شعری که خطاب آغازین با ایرانیان است و بهلحاظ همین مشمولیت عمومیاش، بیشتر به ترانه میماند و صور خیال و مایههای شعری آن چندان قوی نیست و درست این است که این سروده بیشتر و یا اصلاً ابرازی – تبلیغاتی است تا هنری و همچنین از ساختار نسبتاً سادهای که متناسب با دریافت عموم مخاطبانش باشد، آن را سروده است.
فداکاریکنیم
ایرانیان، ایرانیان
یاریکنیم، یاری کنیم
زخمیشده جسم وطن
خیزید غمخواری کنیم
ویران شده سامان ما
جان میکند جانان ما
یاران مدد کاری کنیم
…
غرش کنیمای مردمان
ای مردمان این زمان
چون دشمنان بیامان
خواهند ما زاری کنیم
بر ما روان میهن دمید
در دامن خود پرورید
دارد به ما چشم امید
با وی وفاداری کنیم
در حفظِ جانِ مردمان
برضد جنگ ظالمان
از بهر صلح این جهان
پیکار و پاداری کنیم
وی همچنین در شعرهای «وفای بهعهد» و «بالاملای» با درونمایههای وطنپرستی و نجات آن روبهرو میشویم:
بالاملای
آمد سحر و موسم کار است بالاملای
خوب تو دگر باعث عار است بالاملای
…
گردیده غمین مادر ایران
تو کودک ایرانی و ایران وطن توست
جان را تن بیعیب بهکار است بالاملای
...
پس جامة عزت بهبدن پوش
به جای تو نه گهواره بود، جای تو زین است
ای شیر پسر، وقت شکار است بالاملای
برخیز که دشمن به کمین است
نگذار وطن قسمت اغیار بگردد
با آنکه وطن را چو تو یار است بالاملای
ناموس وطن خوار بگردد
لاهوتی با ترجمههایی از تک شعرهای ویکتور هوگو و تنی چند از شاعران کمونیست، در حقیقت جامعهٔ ایدهآل را جامعهٔ کمونیستی بیطبقه میدانست؛ نمونههای این اشعار، ترجمهٔ شعر «سنگر خونین» از ویکتور هوگو، «وحدت و تشکیلات»، «سرود دهقان»، «وطن شادی»، «شیپور توده» و «کلمة شهادت رنجبری» است.
۳. شمس کسمایی
خانم شمس کسمایی در شهر یزد و به سال ۱۲۶۲ خورشیدی در یزدزاده شد. خانوادهٔ او اصالتاً گیلانی و از روستایی بهنام کسماء بودند و شهرت عمدهٔ این خاندان با تجارت سرشته شده بود. او با تاجری یزدی بهنام حسین اربابزاده ازدواج میکند و چون اربابزاده برای تجارت چای به روسیه (عشقآباد) میرود او هم به با شوهر همراه میشود و دهسالی را در آنجا اقامت میکند. در این مدت زبان روسی میآموزد و با متفکرین روسی آشنا میشود و از آنجا که همسرش بسیار به زبان و ادب فارسی علاقه داشت و در خارج از کشور به ترویج و تبلیغ و اعتلای آن بسیار کوشید از سوی دولت ایران نشان افتخار افتخار دریافت کرد. پس از اینکه اربابزاده در تجارت خود ورشکسته میشود آنها به ایران بازمیگردند و در تبریز ساکن میشوند. بهخاطر سابقهٔ آشنایی با اصول سوسیالیسم انقلابی، و با اطلاع از اینکه شیخمحمد خیابانی و تقی رفعت همان نظرات سوسیالیستهای روسی را دنبال میکنند. و به آنها و گروه نویسندگان نشریهٔ ادبی تجدد میپیوندد. بدینترتیب، خانهٔ او مرکز رفتوآمد روشنفکران میشود. در همین سالها دخترش صفا در گاردنپارتیهایی که در خانهای ترتیب میداد شعرهایش را میخواند. در سال ۱۲۹۹ پسرش اکبر که در نقاشی زبردست بود و شعور انقلابی در نوزدهسالگی بهدلیل پشتیبانی از مبارزان جنگل بهدست مرتجعین و فئودالهای گیلانی فجیعانه کشته میشود. در سال ۱۳۰۷ حسین اربابزاده در میگذرد و او برای فروش املاک پدریاش به یزد برمیگردد و با یک کارمندی بانک شاهی بهنام محمد حسین رشتیان ازدواج میکند. پس از پنجسال اقامت در یزد به تهران میآید و در اینجا نیز خانهاش محفل نیکاندیشان و روشنفکران بود تا اینکه در سال ۱۳۴۰ در ۷۸ سالگی در گمنامی سرای سپنج را به ما سپرد. جنازهاش را در گورستان وادیالسلام قم دفن و دیوانش ناپدید گردید از اشعار او تنها اندکی باقی مانده است که ژرفساخت آنها عمدتاً تصویری از شاعرهای متین، راسخ، آگاه و فرهیخته ارائه میدهد:
مدار افتخار
تا تکیهگاه نوع بشر سیم و زر بود
هرگز مکن توقع عهد برادری
تا اینکه حق به قوه ندارد برابری
غفلت برای ملت مشرق خطر بود
آنها که چشم دوخته در زیر پای ما
مخفی کشیده تیغِ طمع در قفای ما
مقصودشان تصرّف شمس و قمر بود
حاشا به التماس برآید صدای ما
باشد همیشه غیرت ما متکای ما
ایرانی ازنژاد خویش مفتخر بود.